چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم. ناگهان دل داد زد؛ دیوانه! من می بینمش.(شهریار)
صد هزاران کیمیا حق آفرید کیمیایی همچو صبر، آدم ندید. مولوی
بود هر چه در آسمانها وخاک نمایند تسبیح یزدان پاک