مجسمه ها در خراب آبادِ بی سامانی اَم قدم می زدند؛ صدای پای ِشان صدای قلب من را می شکست؛ سکوت، با هر قدم اَش... می ترسیدم! پنجره ها را شتابان از پس هم بستم خود را با پیراهنی سپید سخت در آغوش کشیدم. باورم نمی شد!!! این منم که...