امروز فهیمه را دیدم..رنگش مثل میت شده بود...بی روح و خسته دل..وقتی حرف می زد از دهنش بوی غم می آمد..چشمهای سرخش را به من دوخت و گفت می دونی دلم از چی می سوزه؟... حرفی برای گفتن نداشتم..در لابلای آنهمه کلمه که بلد بودم حالا گنگ شده بودم...انگار دهنم...