زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

امروز فهیمه را دیدم..رنگش مثل میت شده بود...بی روح و خسته دل..وقتی حرف می زد از دهنش بوی غم می آمد..چشمهای سرخش را به من دوخت و گفت می دونی دلم از چی می سوزه؟... حرفی برای گفتن نداشتم..در لابلای آنهمه کلمه که بلد بودم حالا گنگ شده بودم...انگار دهنم را مار زده بود..لبهایم آنقدر بی حس و کرخت بود که به نجوای همدلانه ای باز نمی شد...بلد نبودم به یک دختر مادر مرده چه باید بگویم...چگونه دردش را فرو بنشانم...هیچ کجا این چیزها را یادم نداده بودند...در سکوتی تلخ نگاهش کردم ..گفت: دلم از این می سوزه که هیچوقت بهش نگفتم چقدر دوستش دارم...پُتک...پُتک بود هر کلمه اش و من آوار شدن خودم را زیر فشار کلامش دیدم...به خودم گفتم باید به مادرم زنگ بزنم..باید دوست داشتنش را جار بزنم...باید بغلش کنم و ببویمش ..قبل از آنکه...زبانم لال شود...فهیمه که رفت زنگ زدم...نفسم بند آمده بود..تا گوشی را بردارد هزار بار مردم و زنده شدم...صدایش را که شنیدم باز گنگ شدم...آرام گفتم ناهار چی داریم؟؟
محبوبم، می دانی چرا ما آدم نمی شویم؟؟.. به نظرت تمام دوستت دارم ها را با خودمان به گور خواهیم برد؟
ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR


انتشار متن در زیبامتن