سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
لم داده بود بر لب عطر جوانی اشبا گونه های غم زده ی استخوانی اشساکت، صبور، مثل همیشه حیاط پیردر دست، چای دم شده ی زعفرانی اشتهمینه ای که مردن سهراب دیده استباغی که کرده داغ خزان، بایگانی اش آن روزها که سایه ی بابابزرگ با -آن صورت ستبر و رخ ارغوانی اش-فانوس پرفروغ شبانگاه خانه بود-مادربزرگ بود و همین قصه خوانی اشبابابزرگ رفت و کلاغان قصه را....مادربزرگ ماند و غم و بی نشانی اشهی پیرتر! شکسته تر از نیش طعنه ها:«یاری کن ای ا...