لم داده بود بر لب عطر جوانی اش
با گونه های غم زده ی استخوانی اش
ساکت، صبور، مثل همیشه حیاط پیر
در دست، چای دم شده ی زعفرانی اش
تهمینه ای که مردن سهراب دیده است
باغی که کرده داغ خزان، بایگانی اش
آن روزها که سایه ی بابابزرگ با -
آن صورت ستبر و رخ ارغوانی اش-
فانوس پرفروغ شبانگاه خانه بود-
مادربزرگ بود و همین قصه خوانی اش
بابابزرگ رفت و کلاغان قصه را....
مادربزرگ ماند و غم و بی نشانی اش
هی پیرتر! شکسته تر از نیش طعنه ها:
«یاری کن ای اجل که به یاران رسانی اش
یک جمعه عصر، کنج اتاقی نمور و سرد
آرام و خسته زیر ملافی سفید رفت
مادر بزرگ و عینک و ته استکانی اش
سروده ی: احمد عالی
ZibaMatn.IR