پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
قدیم ترها ...همیشه علاجی ....برای هر دردی بود؛مثل روغن چرخ خیاطی ...برای ناله های لولای در!مثل دوا گلی ...برای زخم های کودکانه ی سرِ زانو!مثل آغوش مادر بزرگ...برای باریدنِ تمام بغض های جهان...!چقدر دست هایمان خالی شده است!...
لم داده بود بر لب عطر جوانی اشبا گونه های غم زده ی استخوانی اشساکت، صبور، مثل همیشه حیاط پیردر دست، چای دم شده ی زعفرانی اشتهمینه ای که مردن سهراب دیده استباغی که کرده داغ خزان، بایگانی اش آن روزها که سایه ی بابابزرگ با -آن صورت ستبر و رخ ارغوانی اش-فانوس پرفروغ شبانگاه خانه بود-مادربزرگ بود و همین قصه خوانی اشبابابزرگ رفت و کلاغان قصه را....مادربزرگ ماند و غم و بی نشانی اشهی پیرتر! شکسته تر از نیش طعنه ها:«یاری کن ای ا...
پدر بزرگ آلزایمر گرفته بود! از بین خاطرات هشتاد ساله ای کهداشت، فقط خاطره ی آشنایی بامادر بزرگو یادش بود، و این خاطرهرو هر روز با خوشحالی تعریف میکرد،دقیقا با همون کلمات! همون جملات!بدون هیچ کم و کسری: زهره یادته؟! تو اومدی شیرینی فروشی که برایآقات شیرینی بخری، گفتی قندشافتاده ولی دروغ گفتی! میخواستیمنو ببینی! قند آقات نیوفتاده بود! خودم ازش پرسیدم تو بازار! نذاشتمشک کنه... گفتم از حمید شنیدم! دوس نداشتم دعوات کنه که چرا...
مادر بزرگمادر بزرگ گفت:فرشته ها دارند؛پدرت را باد می زنند.گفتم:چرا پدرم...مادرم دارد فارغ می شود!باور مادر بزرگدر نگاهم عجیب آمدآنگاه که دست های زمخت چهره ی مالای پیر و پره های خالی،از ماهی؛پدر را دیدمنگاه خسته او تماشایی نبودبه یقین باورمادربزرگ پی بردمدانستم ؛غم، غم سفره بود و حتی فرشته ها دستان خالیو شرم پیشانی پدران را دوست...!...
مادر بزرگم حرف قشنگی میزد، می گفتهوا که خنک میشه...درخت هایی که سایه مینداختن فراموش میشن*حکایت خیلیاست*...
مادر بزرگ دوستمپیرزن مدرنی ست ...از آنهای که چروک صورتشان را اندازه ی حلقه ی ازدواجشان دوست دارند ، از آنهایی که هر صبح جلوی آینه می ایستند ، کرم روزشان را زده، خط چشمشان را با سرمه سیاه میکنند و برای بلندتر دیده شدن مژه هایشان شب ها روغن بادام و روزها ریمل مارکدار از آب گذشته میزنند !!من مادر بزرگ دوستم رادورا دور میشناسماما دوستم می گوید مادر بزرگش معتقد است:زندر هر سن و سالی باشدباید از افتادن مژه هایش بترسدمثل دوران جوانی که...
خدایا ما را به خوشی های معمولی زندگبمان برگردان آنقدر معمولی که فقط حال دلمان خوب شود مادر بزرگ با چارقد سپید و پیراهن گل گلی زیبایش بدون سمعک با آرامش خاطر سریال سالهای دور از خانه را نگاه کند مابینش برای اوشین دل بسوزاند و مادر شوهر بدجنس اوشین را سینه زنان از شب اول قبر بترساند و ما با لبخند به او بگوییم مادر جان این فقط فیلم است اینقدر حرص و غصه نخورخدایا ما را به شادی های کوچکمان برگردان به خانه کوچک قسطی مان که خوشی اش نقد بود ما را برگرد...
مهربان مادر بزرگمهنوز رفتنت را باور ندارمامروز روز مادر است ،گر چه از حضور گرمی بخشت محرومماما یقین دارم و دلم خوش است به اینکه جایگاه خوبی داری .. روحت شاد، ان شائ الله با حضرت صدیقه کبری که همیشه عاشقش بودی محشور شویروزت در آسمانها مبارک مادر بزرگ عزیزم...
مادربزرگمو بردم سر خاک پدر بزرگم، ۵ دقیقه نشست گفتدیگه پاشیم بریم این وقتی زنده بود هم حوصله کسی رو نداشت...
یادش به خیرمادر بزرگ را می گویمهنوز نخ می کندسوزن رابا چشمان من...
مثلِ خرمالوهایِ رسیده یِ حیاطِ مادربزرگمثلِ عطرِ دارچینِ چایهایِ عصرانهمثلِ بارانِ پاییز، مِثل عود مثلِ انارِ دانهدانه با گلپرمثلِ موسیقیِ خشخشِ برگهامثلِ نوشتنِ آخرین خطِ مشقهایِ دورانِ کودکیمثلِ عید، مِثلِ آب بازیچیزهایِ خوب ساده اندو تنها شنیدنِ اسمشان کافیستتا خوب شود حالِ دلت...نبودشان زندگی را متوقف نمیکندامّا زندگانی را تلخ خواهد کرددرست مِثل تو.....
پدر بزرگ مرداز بس که سیگار می کشیدمادر بزرگ ساعت زنجیر دار او را که همیشه به جلیقه اش سنجاق بود را به منبخشیدبعدها که ساعت خراب شدساعت ساز عکس کسی را به من دادکه در صفحه پشتی ساعت مخفی شده بوددختری که هیچ شبیه جوانی مادر بزرگ نبود!!!پیرمرد…چقدر سیگار می کشید…...
مادربزرگگم کرده ام در هیاهوی شهرآن نظر بند سبز راکه در کودکی بسته بودی به بازوی مندر اولین حمله ناگهانی تاتار عشقخمره دلمبر ایوان سنگ و سنگ شکستدستم به دست دوست ماندپایم به پای راه رفتمن چشم خورده اممن چشم خورده اممن تکه تکه از دست رفته امدر روز روز زندگانیم ((حسین_پناهی))...
آغوشت برای من حکم خانه برای مادر بزرگ دارد که هر بار بعد هر مهمانی میگوید هیچ کجا خانه ی آدم نمیشود ......
نگذاریم امروزپدربزرگ ها و مادربزرگ ها ،تنهایشان را با عکس های قدیمی تقسیم کنندروز سالمند مبارک...