شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
برانکاردآرام آراممیرفتخش خشِ برگها...
دروغ چرا تنگه دلممنو بارون غم شدیم رفیق هم...
ای تف به جهان تا ابد غم بودنای مرگ بر این ساعت بی هم بودن...
شب خودش پر می کند بغض گلویم بی سبب... وای بر وقتی که غم هم پا به پایش می دود......
پاییزدلتنگ ترین دختر سال است که بغضش زیر پای آدمهای تنها می شکند......
برگرد و بیا دلتنگ دیدارم بغض شب تارم من هرچه دارم از تو دارمبرگرد و بیا آشفته مگذارم دوری و بی تو بی قرارم...
دلم میگیرد از دستتچه بامن میکنی بی رحم ؟چه رنجی میکشم بی توچه جانی میکنم هرشب !چه بغضِ پاک و معصومیبرایت میکنم هر بارخدا را خوش نمی آید ! ️...
شیبه بغض نوزادی که ساعت هاست می گرید پر از حرفم...کسی اما زبانم را نمی فهمد...
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دارتا دست خداحافظیاش را بفشارم...
بغض یعنی:دردی هایی که رسیدن..به گلوت......
درتمام طول تاریکی ماه در مهتابی شعله کشیدماهدل تنهای شب خود بودداشت در بغض طلایی رنگش می ترکید...
باران که می بارد دلم برایت تنگت تر می شود...راه می افتم،بدون چتر،من بغض می کنم،آسمان گریه می کند !...
هرگز نمی توانیسن یک زن را از او بپرسیچرا که او هم نمی داندسنشبا شبهایی که بغض کرده و گریستهچقدر است......
برای تو دوست خوبم :برای تو مینویسم با تمام وجودم ؛ امروز برایت از آسمان وابرها میخواهم بگویممیدانم تو هم گاهی دلت می گیردوغمی قلبت را فشار میدهدبغض راه گلویت را می بنددو شرم مانع از گریستن ات می شود ؛ودنبال آرامش هستی تا حداقل دمی تو را از اندوه دور کند ؛ خوب من بازی قشنگی را از بچگی آموختمبازی با ابرهاهر وقت دلم تنگ بود و دنیا برایم قفسی بود ونمی خواستم به زمین و زمینیان نگاه کنممی نشستم توی حیاط و به آسمان نگاه میکردم ...