پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
انگار به کسی نگفتم کجا دارم می رم و ی ساختمون روی سرم آوار شده و ی تیرآهن بزرگ افتاده روی بدنم و نمی تونم از جام تکون بخورم! گوشیم درست تو همون لحظه که تنها راه نجاتمه، حواس پرتی و شارژ نکردنش رو با روشن نشدن صفحه ش می کوبه توی صورتم! دستم رو به سمت تیرآهن می برم تا کمی با جا به جا کردنش امکان تنفس رو راحت تر کنم و بتونم تو اون گرد و خاک نفس بکشم؛ اما اون انقد سنگینه که تلاش برای بلند کردنش فقط انرژی نداشتم رو هدر می ده! هیچ صدایی نمی شوم و...
اگر بدانی این شعر ها تو را میخوانندو اگر اندکی گوش سپاری؛خواهی فهمید کهیک منِ بی توهزار بار تنها مردن است...!...