سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
این روزها آنقدر درگیر مشغله شده ایم که وقت برای اشک ریختن نیست. گریه باید بماند برای رانندگی، زیر پتو، حمام، پشت سینک آشپزخانه. - کتایون آتاکیشی زاده...
و مَعشوق ها، مخلوقِ شعرهایی هستند که عُشاق می سُرایند... - کتایون آتاکیشی زاده...
گاهی تمام وجودت عکس می شود؛ قاب می شوی روی یک شومینه ی قدیمی.شاید، گاهی، نگاه کسی، غبار را از روی تنهایی هایت پاک کند. کتایون آتاکیشی زاده...
او ترس را با لبخند نشان می دهد؛ جیغ نمی کشد. و اکنون لبه ی پرتگاهی ایستاده؛ می خندد؛ عمیق و بلند،دلش را می گیرد، سرش را عقب می دهد. خنده نشانه ی شادی ست؛ همه می شنوند اما،هیچکس، هرگز نخواهد فهمید، فریاد بلند وحشت زدگی اش را... .کتایون آتاکیشی زاده آنچه شب ها آشکار می شود...
از بغض من می چکد اندوه های بر زبان نیامده... کتایون آتاکیشی زاده...
اگرچه دستت به خونم آلوده نشد،فکر نکن می شود اسم قاتل را از روی تو برداشت! آرزوهای من تو را نخواهند بخشید! کتایون آتاکیشی زاده پروکائین (۲۰ خرداد ۱۴۰۰)...
گاهواره می خواهم؛ آرامیدن، امنیت،نو شدن،پاک شدن، دست کشیدن روی وجودم. مانند پاک شدن گرد و خاک از روی میز؛ برداشتن ملحفه از روی مبل؛فوت کردن شیشه ی یک قاب عکس قدیمی. کاش کسی دستی روی گونه ام بکشد؛ کاش اشکی سرازیر شود تا پاک کند این غبار را.. . کتایون آتاکیشی زاده آنچه شب ها آشکار می شود...
می خواهم مانند گذشته دستان کسی را محکم بگیرم؛ انگشتانمان را بین هم قلاب کنیم .شانه به شانه اش قدم بزنم و زیر چشمی به پاهایش نگاه کنم؛ هنگامی که پای راست را جلو می گذارد، پای چپ را جلو بگذارم و قدم هایمان را هماهنگ کنیم. در یک اسفند بارانی و خنک حیاط مدرسه را طی کنیم؛ و مقنعه های سفیدمان در حالی که چتر در مدرسه ممنوع است، خیس و پررنگ به نظر برسد. جلوی یک گودال آب بایستیم و با فرو بردن چکمه های رنگی مان، رنگین کمان درونش را به لرزه درآوری...
دستش را روی دستم گذاشته و آن را به سمت چپ سینه اش می برد. ضرب می گیرد: پومدستم را روی سینه اش می گذارد.ضرب می گیرد: تاکدستم را از پیراهن چهارخانه اش فاصله می دهد.ضرب را تند می کند: پوم، تاک، پوم، تاک...مردمک چشمانش هنگام نگاه به صورتم می لرزد:« تو ضرب آهنگ وجود منی؛ چطور می تونم تصوری از نداشتنت داشته باشم؟». و قلبم در سینه با حرکت دستش ضرب می گیرد. - کتایون آتاکیشی زاده...
ای ز کف رفته که بود اول پر گشودنتنمی تونه دلم عادت کنه با نبودنتمن که با امید تو هنوز تو ساحل موندمنمی شه باور من دست اجل ربودنتهنو باور ندارم رفتنتودست خاک سرد سپردن تن توهنوز باور ندارم هنوز باور ندارمبرشی از ترانه...
و اما امروز...آغازِ آخرین پایانِ پاییز است.شروعِ اتمام دلگیری ها، دلتنگی ها، دلشکستگی ها، و تمام غم های این فصل.آذر نوید تمام شدن می دهد؛ اما معنای حقیقی آغاز است. 🍁- کتایون آتاکیشی زاده...
من لالم اما حرف می زنم؛ تو نابینایی اما نمی شنوی! - کتایون آتاکیشی زاده...
صبح، شروع نیست...صبح، یعنی ادامه!- کتایون آتاکیشی زاده...
هم راه شدن با تو زاده ی ذهن من است؛تو دلت را پاگیر عشق و عاشقی نمی کنی. نمی خواهی علاقه ی کسی روی قلبت سنگینی کند؛تو را برای پرواز آفریده اند! - کتایون آتاکیشی زاده...
هیچ کس برایم «من» نمی شود؛این دردناک ترین قسمت مهربانی به دیگران است..! - کتایون آتاکیشی زاده...
در دلت جاگیر شدن پایان تمام مناجات و شب زنده داری های من است :)- کتایون آتاکیشی زاده...
بارانی ام. بال هایم زیر بارانم خیس می شوند؛و پریدن برایم آرزو! - پ.ن: متن مثال بارز سرماخوردگی روحی (افسردگی) - کتایون آتاکیشی زاده...
حضورت، رایحه ی قهوه دارد.اعتیاد آور و سرحال کننده؛اضطراب و بی قراری را به جانم می ریزی؛ و هیچ کس نمی تواند مثل تو، مرا از خود بی خود کند..!- کتایون آتاکیشی زاده...
موهایت را دوست دارم؛دام لبخند های من است. نبودنت از من، چهره ای به جا می گذارد غمگین و بی تفاوت؛ و حضورت از من، شادترین انسان روی زمین را می سازد . - کتایون آتاکیشی زاده...
کودک گل فروش کنار خیابان را با لبخند نگاه می کنی؛ لبخند زنان با فروشنده خداحافظی می کنی؛ دوستانت را در آغوش کشیده و لبخند می زنی؛ به خاطراتی که جلوی چشمانت نقش می بندد می خندی؛ در خواب شیرینی که می بینی گوشه ی چشمانت چین می افتد ؛ و لبخند تو سهم تمام واقعیت ها و مجازی ها هست؛ الا من :) - کتایون آتاکیشی زاده...
اگه باهم قهریماگه ازم ناراحتیداگه حالتون خوب نیست یا هر چیز دیگه ایخواهش می کنم وقتی می خوام ببینمتون، همراهی کنید شده نیم ساعت کنارتون باشم. من دوست ندارم آدم های عزیز زندگیم رو سر سوءتفاهم های چت کردنی از دست بدم.من حس می کنم اگه ببینمتون می تونم با ی شاخه گل، خوراکی مورد علاقه، ی بغل صمیمی یا حتی لبخند، رابطمون رو بهتر کنم.من باور دارم آدما اگه رو به روی هم باشن خیلی از حرف ها رو نمی زنن و خیلی از تصمیمات رو نمی گیرن. پس اگه بی...
زمان، اولین ها را در لحظه نگه می دارد، آخرین ها را در خاطرات، و آن هایی که هرگز برایمان پدید نمی آیند؛ می شوند حسرت! کتایون آتاکیشی زاده•••کودک گل فروش کنار خیابان را با لبخند نگاه می کنی؛ لبخند زنان با فروشنده خداحافظی می کنی؛ دوستانت را در آغوش کشیده و لبخند می زنی؛ به خاطراتی که جلوی چشمانت نقش می بندد می خندی؛ در خواب شیرینی که می بینی گوشه ی چشمانت چین می افتد ؛ و لبخند تو سهم تمام واقعیت ها و مجازی ها هست؛ الا ...
در این شب های غمگین، به چه بهانه ای بیدار می مانید؟!پنجره ای که رو به ستاره ها باز نمی شود ببندید. چراغ هایی که زیر نورشان لبخندی دیده؛ و ابیات عاشقانه ای سروده نمی شود، خاموش کنید. تلفن همراهی که در آن پیامی از همراهتان ندارید، کنار بگذارید. پتو را از روی تختی که نمی خواهید هرگز از آن جدا شوید کنار بزنید. سرمای بالشت را در آغوش بگیرید.چشمانی که تمام روز اشک را پشت پلک هایش زندانی کرده، روی هم بگذارید. بخوابید..! - کتایون آتا...
عزیزی که به خودکشی فکر می کنی؛ اگه آشنا باشی، بارها این حرف رو از من شنیدی؛ اما اگر هم تا حالا کسی بهت نگفته، من بهت می گم. دردی که تو رو به مرز اتمام حیات رسونده؛ روحیه! با خودکشی کردن، جسمت رو از بین می بری؛ روحت ادامه می ده . روحت به درد کشیدن ادامه می ده؛ با این تفاوت که، دیگه هیچ کاری برای بهبود حالش ازت برنمیاد؛ چون وسیله ی زندگی کردنت رو تو این دنیا(جسمت رو) از بین بردی :) پس با خودکشی این درد بدتر می شه؛ نه بهتر! - کتای...
از تو نمی گذرم؛ وقتی خورشید هم برای وصالاز سایه ای که دستانمان را بهم برساند کوتاهی نمی کند..! :) - کتایون آتاکیشی زاده...
سکوت شیرین است. حرفی که به قصد تخریب دیگران به زبان آورده نشود؛ سخنی که برای تحقیر در سینه بماند؛ واژه ای که خیانت به اعتماد کسی باشد؛ حرفی که دلی را به لرزه دربیاورد؛ لبخندی را محو کند؛ اشکی را جاری کند؛ کاش بغض شود در گلو بماند، باعث انسداد نفس شود اما بیان نه! - کتایون آتاکیشی زاده...
زوال عقل هم مرا از پای نینداخت؛ تا قلبی که با باطری می تپید تو را به خاطر داشت! - کتایون آتاکیشی زاده...
مرگ را زندگی کرده ام ؛و در طول زندگی مدام منتظر مرگ بودم. درحالی که قدم به قدم فرسودگی،و سال به سال بزرگ شدن، قسمت های مختلفی از مرگ بودند؛ که هنوز به انتهایشان نرسیده ام. - کتایون آتاکیشی زاده...
خوب که فکر می کنم می بینم من هیچ کس نیستم؛ زیرا همیشه برنامه های مهم زندگی ام را به تعویق انداخته ام! پس اگر آینده ای برایم وجود نداشته باشد؛ من هرگز کسی نبوده ام! - کتایون آتاکیشی زاده...
خسته ایم! تن های تنهای مان با یک آغوش آرام می شوند؛ بازوانی که برای تمام بی حوصلگی ها، دل بریدن ها و ناامیدی هایمان، جا داشته باشد. - کتایون آتاکیشی زاده...
عشق به زیبایی همان داستانی ستکه ظرف شکسته را پشت پنجره ریخته و ستاره شدند...- کتایون آتاکیشی زاده...
یک عمر بی دلیل غم راه نفسمان را بست. یک بار که از شدت خنده روی زمین پهن شدیم؛ سنگینی نگاه مردم امانمان نداد!- کتایون آتاکیشی زاده...
ما زندگی را با درد و لبخند و خوشی و ناخوشی اش، تا عمق استخوان لمس کردیم؛ روزی هم مرگ را به ما خواهند چشاند؛ فراتر از آنچه قابل لمس باشد..! - کتایون آتاکیشی زاده...
خاک سرد است؛آتشِ از دست دادن را در گلو خفه می کند؛ اما خاموش، نه..! - کتایون آتاکیشی زاده...
کاش فرشته ی مرگ بودی؛ آنگاه به بهانه ی قبض روح هم که شده؛ یک روز سراغم را می گرفتی. نمی توانستی تا ابد مرا در حسرت نگه داری؛ حتی اگر عمرم از تمام انسان ها طولانی تر می شد.- کتایون آتاکیشی زاده...
قدش کوتاه بود؛لاغر بود؛کم رو بود؛چهره ش خیلی زیبا نبود؛ پول زیادی نداشت؛سرزبون نداشت؛ اعتماد به نفس نداشت؛ بنده خدا خیلی چیزا داشت؛ ولی کم داشت.کم حرف می زد؛ کم می خندید؛ کم هم گریه می کرد؛ کم عاشقم نبود؛ ولی کم ابراز علاقه می کرد. با وجود همه ی اینا، من دوستش داشتم! آخه مگه کم بودن چشه؟! :) کتایون آتاکیشی زاده...
شاید صدای من،حرف های توست؛اما آرام تر. با لطافتی بیشتر،به گونه ای که هیچ لرزه ای بر دل کسی، شاید تو، شاید من نیفتد..! - کتایون آتاکیشی زاده...
تو، یک کتاب چند جلدی و در حال نوشته شدنی؛ من چند صفحه دست نویس خاک گرفته، در کیف مردی از دنیا رفته. تو نوشته می شوی و منتهی به مرگ نیستی؛ من پایانی باز دارم و پیش از تولد، از دنیا رفته ام.تو را می خوانند؛ خط به خط، واژه به واژه. تو تحلیل می شوی؛ مرا با یک نگاه کنار می گذارند؛ شاید در همان کیف، شاید در سطل زباله.تو با دستگاه، نوشته شده ای؛ خوش خط، تحریری، با حاشیه هایی دور هر برگ؛ مرا با خودکار نوشتند؛ مردد، پر از خط و خطوط بی معنی، ...
حالم خوش نیست؛قلبم به خود می پیچد. زندگی سردی ام کرده؛ آنقدر حسرت نبودنت را خورده ام..! - کتایون آتاکیشی زاده...
پزشک خودکارش را روی میز می گذارد و به صندلی تکیه می دهد:« اگه همه ی حرفایی که می زنم خوب گوش بدی؛ حالش زود خوب می شه». سرم را تکان داده و او ادامه می دهد:« دستور العملش ساده ست. صبح، ظهر، شب، یعنی حداقل سه وعده در روز؛ بغلش کن». ابروهایم از تعجب بالا می رود. - بغل محکم و عمیق؛ با احساس. باشه؟! سکوتم را دیده و ادامه می دهد:« اگه سختته که هرروز بهش بگی چقدر دوستش داری؛ حداقل ی بار در هفته این جمله رو به زبون بیار. بقیه روزها هم سعی کن با رف...
از دست دادن؛ بار اول کشنده است. اما اگر زنده بمانی؛ بار دوم غم انگیز می شود. بار سوم ناراحتت کننده؛ و بار چهارم، در یک تکان دادن سر به چپ و راست؛ خلاصه می شود. - کتایون آتاکیشی زاده...
منتظر ماندم تا قدم به زندگی ام بگذاری. صبر کردم تا یخ غریبگی ات آب شود و گرم بگیریم. صبوری کردم تا علاقه مان دو طرفه شود. تحمل کردم تا علاقه ات را به زبان بیاوری. منتظر ماندم تا مرا لایق اهمیت دادن بدانی. صبر کردم تا برایم وقت بگذاری. ماندم تا بعد از اتمام دغدغه های کاری ات؛ خبری از زندگی ام بگیری.منتظر ماندم تا حال جسمی بهتری پیدا کنی و حالم را بپرسی.من مدت ها برای هرچیزی که تو را شاد می کرد چشم انتظار نشستم؛ و اکنون می دانم؛ ت...
انگیزه زندگی، گاهی در یک رابطه ی به سرانجام نرسیده کمرنگ می شود.گاهی میان روزهای سخت و دردناک یک بیماری؛میان اسکناس های انگشت شماری که تا انتهای ماه باقی مانده؛در یک شکست تحصیلی، خانوادگی یا شغلی؛در از دست دادن قسمتی از گذشته؛ که توسط انسانی که به خاک سپرده شده؛ گاهی هم میان خستگی های روزمره و بی دلیل زندگی انسان های معمولی..! - کتایون آتاکیشی زاده...
گاهی آنقدر بهم ریخته و کلافه ام که می خواهم رو به روی شریک عاطفی ام بایستم؛ بگویم من خسته ام. امروز بیش از حد، در زجر کشیدن و تحمل غم ناتوانم. امروز بیشتر توجهت را به من اختصاص بده. بیشتر دوستم داشته باش. امروز تو جای سهم من هم در این رابطه تلاش کن. کلافگی و بی حوصلگی هایم را به جان بخر. اگر تا کنون تصدقم نرفته ای؛ امروز روز خوبی برای این کار است. یادآوری کن که برایت یک روزمرگی تکراری نشده ام. یک امروز را بیشتر عشق بورز؛ فردا بهتر می شوم. - ...
کاش یک شب، کسیخودش را وقف آغوشم کند. کاش هنگام مچاله شدن پیراهنش لا به لای انگشتانم؛ خیس شدن شانه هایش از اشک هایم؛ و حس لرزیدن قلبم مقابل قلبش؛ خودش را دور نکند. سرش را عقب نکشد. دستانش را پایین نیاورد. بگذارد آنچه در من روییده و رشد کرده و به لبم رسیده است؛ تا آخرین قطره ببارم. آنقدر که از حال بروم. گویا به خواب رفته ام؛ و او با سکوتش لالایی می خواند. گویا او پناهی است برای منِ آوار شده؛ گرمایی است برای من سرما زده؛ آرامشی است...
.فرزندِ نداشته ام،می خواهم بدانی تو، صرف پاره ی تنِ من بودن، لایق دوست داشته شدن هستی . اطمینان می دهم عشقی که به تو می ورزم، صرفا به سبب نسبتی است که با من داری؛ و محدود به هیچ عنوانی نمی شود. من قول می دهم رشته ی آینده ، میزان درآمد، نمره مقاطع تحصیلی، روپوش سفید یا پیشبندی کارگری ات، تاثیری در علاقه ی من به تو نخواهد گذاشت. من هرگز از علایقم، برای تحمیل آن ها به عنوان هدف برای تو؛ حمایت غیرمستقیم نخواهم کرد. من عقاید و نظرات ماد...
قسمِ راستِ من به همان انعکاس تصویر ماه در پنجره ی ساختمان رو به رو است؛که اگر نباشد درد دل هایم بغض نشده؛ دار می شوند! - کتایون آتاکیشی زاده...
وقتی از انزوا صحبت می کنم یعنی چهره ی این مردم پر است از رد اشک های پاک نشده؛یعنی از میان هشتاد میلیون نفر یک نفر دست بر گونه ی دیگری نکشیده. :)- کتایون آتاکیشی زاده...
با صدای ساعت روز جمعه از خواب بلند شدم . خیلی هم فرقی نمی کرد. از وقتی از خونه برم بیرون نمی رم، هرروزش برام جمعه ست! ولی امروز عجیب تره.دلتنگی برای تمام آدم ها تو روز جمعه روی دلم سنگینی می کنه.عذاب وجدان کار های عقب افتاده و نگرانی کارهایی که بعدا باید انجام بشن ی لحظه هم دست از سرم بر نمی داره.انگار همه مشکلات هفته تو جمعه پررنگ می شن! صبحش نگرانم و ظهرش دلتنگ و عصرش دلگرفته.بار جمعه ها انقد سنگینه که نمی خوام رو دوش کسی بذارم تا...
رنگ های که ترمیم نشده، کمرنگ میشوند؛مانند دوست داشتن های بدون ابراز..! کتایون آتاکیشی زاده...