پنجشنبه , ۸ آذر ۱۴۰۳
لبم هوای لبت را دلم هوای دلت عجب هوای عزیزیمیان فکر من است و مانده ام که بگویم : ؟؟؟؟تنم هوای تنت...
گر تو گناه من شویتوبه نمی کنم ز توجام لبت بنوشم و باز گناه می کنم...
یا بفرما به سرایم یا بفرما به سر آیمغرضم وصل تو باشد چه تو آیی چه من آیمگر بیایی دهمت جان ور نیایی کشتمت غممن که بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی...
میشود من به هوای توکمی مست کنمبوسه بر چشم تو و هرچهدر آن هست کنممی شود چشم ببندیو نگاهم نکنیمن خجالت نکشمآنچه نبایست کنم...
ﺍﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﻋﻴﺴﯽ ﻧﻔﺲ ﺗﺮﺳﺎﺋﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺮﻡ ﺷﺒﯽ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺗﺮﺱ ﺁییﮔﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺳﺘﻴﻦ ﭼﺸﻢ ﺗﺮﻡﮔﻪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺧﺸﮏ ﻣﻦ ﻟﺐ ﺗﺮ ﺳﺎیی...
وه چه شود اگر شبیبر لب من نهی لبیتا به لب تو بسپرمجان به لب رسیده را...
محبوبِ منبعد از تو گیجمبى قرارمخالى ام منگم بر داربستى از چه خواهد شد؟ چه خواهم کرد؟ آونگم...
گفتی که به وصلم برسی زود مخور غمآری برسم گر ز غمت زنده بمانم...
این که مداوم سرد و گرمش میکنیلیوان چای صبحانه ات نیست کهدل من است میشکند...
صد بار گفتمش وسط حرف من نخندیکبار خنده کرد بیا عاشقش شدم...
تخمین زده ام بعدِ تو با این غم سنگینفوقش دو سه ساعت ، دو سه شب زنده بمانم...
تو در قلب ومن خسته به چاهیگنه از کیست ؟از آن پنجره ی باز ؟از آن لحظه ی آغاز ؟از آن چشم گنه کار ؟از آن لحظه ی دیدار ؟کاش می شد گنه پنجره و لحظه و چشمت ، همه بر دوش بگیرمجای آن یک شب مهتاب ، تو را تنگ در آغوش بگیرم...
به هر کجا که می رومهمیشه می رسم به توببین چگونه می کشیمرا به مسلخ خودم...
لب تر نکن اینقدرکه زجرم بدهی بازیک مرتبه محکمبغلم کن که بمیرم...
همدردی و هم دردی و درمان دل ماای هرچه بلاهرچه جفاهرچه شفاتو...
یک نفر از جنس احساس تو می خواهد دلمیک نفر مثل خودت اصلا تو می خواهد دلم...
صبح یعنی بغلم باشی و بیدار شومو پریشان کندم موی بهم ریخته ات...
بی تو در این حصار شب سیاهعقده های گریه ی شبانه امدر گلو می شکندشبت بخیر...
عشق یعنی یک حس تازه وقتی که نیازهعشق یعنی لیلی و مجنون یعنی داد بزنم دوست دارم جلوی همه توی خیابونعشق همین که هیچ فکری به جز من، تو سرت نداری...
در ببندید و بگویید که منجز او از همه کس بگسستمکس اگر گفت چرا ؟ باکم نیستفاش گویید که عاشق هستم...
ما سپر انداخته ایم گر تو کمان میکشی...
دریای هستی مناز عشق توست سرشاراین را به یاد بسپار...
رهایت من نخواهم کردرها کن غیر من را تو غیر از من چه میجویی؟تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟...
تا دستت را می گیرم بی اختیار دست می کشم از تمام دنیا...
ای تف به جهان تا ابد غم بودنای مرگ بر این ساعت بی هم بودن...
من اینجا بس دلم تنگ استهر سازی که می بینم بد آهنگ است...
تو کجایی ؟در گستره ی بی مرز این جهانتو کجایی ؟من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام کنار تومن ایستاده ام برای توتو کجایی ؟...
تو را من چشم در راهم شباهنگامگرم یاد آوری یا نهمن از یادت نمی کاهمتو را من چشم در راهم...
بند بند قلب من وابسته ی چشمان توستپاره می گردد همهوقتی نگاهم می کنی...
تا لبی بر لب من می لغزدمی کشم آه که کاش این او بودکاش این لب که مرا می بوسدلب سوزنده ی آن بدخو بود...
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویشقبله ای دارد و ما زیبا نگار خویش را...
هر طایفه با قومی خویشی و نسب داردمن با غم عشق تو خویشی و نسب دارم...
آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان...
فریاد و فغان و ناله ام دانى چیست؟ یعنى که تو را تو را تو را می خواهم...
آشکارا نهان کنم تا چند ؟دوست می دارمت به بانگ بلند...
نه به چاهینه به دام هوسی افتادهدلم انگار فقط یاد کسی افتاده...
تو همان هیچ هستیکه هرگاه از من می پرسندبه چه چیزی فکر می کنی ؟می گویم هیچ...
کاش فردا خبر مرگ مرا برسانند به توهم تو آرام شوی هم دل سرگشته ی من...
خانه ی خالیخانه ی دلگیرخانه ی دربسته بر هجوم جوانیخانه ی تنهاییببین من به کجا رسیده امنگاه کن که غم درون دیده اممرا دگر رها مکنمرا بپیچ در حیر بوسه اتمرا بخواه در شبان دیرپا...
بر سرم قرآن و دستانم به سوی آسماناز خدا می خواهمتامشباجابت می شوی؟...
با کدامین شانهبهتر میکنیدیوانه امموی تو شانه کنم یا سر نهی بر شانه ام...
این دل که به یادت همه دم مست و خراب استگر بر سر آغوش تو می بود چه می شد ؟...