شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
از یار داغ دیدم و از روزگار همچشمی به روزگار ندارم به یار هم...
چو رنج بوده فقط سهمم از جهان شماخوشا به کنج اتاقم، خوشا جهان خودم...
نه به چاهی نه به دام هوسی افتادهدلم انگار فقط یاد کسی افتاده غرق یادت شدم ای چشم تو روشن، آنقدرکه به اقیانوس انگار خسی افتاده از همان روز خداحافظی پاییزیبه دهان غزلم طعم گسی افتاده آخرین برگم در دست درختی در بادکه اگر زود به دادش نرسی، افتاده گرچه آرام، پر از وسوسه ی عصیانممثل شیری که به چنگ قفسی افتاده...
ناگهان یک شب سراغم آمد و با خنده گفت:نوشداروی توام با طعنه گفتم: زود نیست؟!دیر شد، در من اگر هم شور و شوقی بود، مُرددیر شد، این مرد، آن مردی که سابق بود، نیست......
از خاطر آزرده ام هرگز نخواهد رفتزخمی که از آن خنده های بانمک خوردم...
حرفش همه جا ،ز خاک تا مریخ استموهای تنم ببین ز دستش سیخ استبا گیوه و چارقد می آید سر کارمعشوقه ی من معلم تاریخ است...
گاهی به نگاهی شده یک پنجره وا کناین عاشق پابند خیابان شده ات را...
چشم تا وا می شود، دل ساده می ریزد فروقصر بی دروازه را، راحت تصرف می کنند...
نه به چاهینه به دام هوسی افتادهدلم انگار فقط یاد کسی افتاده...