پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
فردا که آفتاب بتابداز برف های حیاط چیزی نمی مانداین را کودکی هم که در کوچه سوت می زند، می داندبا خمیازه ای بلنداز میانه ی اسفند خود را بالا می کشند درختانسال کهنه به پایان می رسدچون خواب ترسناکی که پاره می شودجهان چون ماری پوست می اندازددر کشاکش سنگ هابه پهلو غلتی می زندو نوروز می شودبهار که بیایدگل ها زیبا می شوندچیزی چون معشوق منکه با موهای بلندش می تواند اشکم را در بیاورددوست من!اکنون رویاهای بسیاری دارمو سرم ...
زیبایی ات، نوروز را نزدیک می کندبهانه تویی ای عشق!بهار، خنده توست،زمستان، قهرتکه با فاصله کوتاهی به یکدیگر می رسندتو که بیدار می شویدر نگاهتآفتاب راهش را پیدا می کندمیوه ها آرام آرام پیاده می شوند از پنجه فصلو آفتاب گردان ها تابستان را جشن می گیرندبا چشم های سرمه کشیدهای عشق! با خاطره توست اگر راه می رومجز دست های توکسی نمی توانست سنگینیِ این لحظه ها را بردارد از دلمبا من مهربان باشبه اندازه زمانیکه چای، دم ک...
من به شهریور چشم تو ارادت دارمتو به دی ماه دلم گوشه ی چشمی داری؟...