پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تاریک و یخ بستهاز زندگی خستهوقتی طلوعم کرد...دنیا که زندان شدتا مرگ پایان شد عشقت شروعم کرد! در بطن غم بودمدلگیر و کم بودماین بار بیدارم...می پیچد عطر یاساز عمق این احساسمن دوستت دارم! خورشید یعنی: تو!امید یعنی: تو! هستی و من شادماین زندگی زیباستهرروز یک فرداستچون باتو آزادم! یک زمهریر سرد در من تشنج کرد شدسبز مثل دشتای جان به قربانت!تابید چشمانتلحن زمان برگشت!صد باغ سیبم کن!حالا نصیبم کن!...