شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
دل به دل او بست... روز ها چشم باز میکرد به امید دیدار اما هیچ نمی دید، دیگر صدا برایش کافی بود و وجودش. جالب بود اما عطر حضورش را بیشتر از هر کس دیگری حس میکرد. شب هایی که درد امانش را می برید و از طاقتی که داشت ما را فرا تر میگذاشت باز با آوازش رهسپار میشد و خود را آرام ترین آدم جهان میخواند. انگار درختی تنومند از باغچه ی خشکیده ی قلبش بیرون زده بود. چه باغبانی بهتر از آن صدا؟ همه چیز خوب پیش میرفت ، صدایش را می شنید ، نه با گوش هایش! جان و دل...
دیدگانش جز سیاهی چیزی نمی دید. خواست چشم بگشاید اما تاریکی انگار دست و پا در آورده بود و روی چشم هایش خانه ای بتنی ساخته بود. دستان کم توانش را به آرامی افتادن برگی روی آب تکان داد. همین تکان کم کافی بود تا گرمای محبت دستی که روی دستانش جای گرفته است را حس کند. دیگر غلبه بر این سیاهی و سنگینی پلک را وظیفه اش میدانست و بی وقفه تلاش خودش را شروع کرد. دستش بیشتر فشرده شد . احساس امنیت و ادراک کامل از حرارت دست به وجودش سرایت کرد اما دلش میخواست ببی...