امروز خدا با من یار بود! گریه ام را کسی ندید.همه باران را دیدند.وقتی که باران دستی به سر روی خیابان میکشید تا برای جشن بهار آماده شوند، همه گریزان به گام هایشان سرعت داده بودند...نمیدانم از چه فرار میکردند! موسیقی آرام ناودان از سرعت من می کاهید...چه عجیب این...
سرما به قدری بود که ماهیت باران راهم عوض کرده بود.درون خانه هوا سرد تر از کوچه و خیابان بود.لباس سفید کوه رو به رو، هوای ابری،دانه های بی قرار برف...گویا پایان سفر پدر و مادرم با پایان سفر دنیایِ کسی دیگر و رسیدن به مقصد ابدی اش مطابقت داشت....
دل به دل او بست... روز ها چشم باز میکرد به امید دیدار اما هیچ نمی دید، دیگر صدا برایش کافی بود و وجودش. جالب بود اما عطر حضورش را بیشتر از هر کس دیگری حس میکرد. شب هایی که درد امانش را می برید و از طاقتی که داشت...
دیدگانش جز سیاهی چیزی نمی دید. خواست چشم بگشاید اما تاریکی انگار دست و پا در آورده بود و روی چشم هایش خانه ای بتنی ساخته بود. دستان کم توانش را به آرامی افتادن برگی روی آب تکان داد. همین تکان کم کافی بود تا گرمای محبت دستی که روی...
سرش را به هر سختی بود از روی بستر بیماری چرخاند. چشمان کم سوی خود را با دقت به سمت صدا برد . جز تصویری تار و مبهم که مقصر آن شبنم های اشک بود ،چیزی عاید نشد. این صدا و این تصویر مبهم متعلق به هیچ کدام از پزشکان...
خواست سرش را بچرخاند و مکانی که اکنون درون آن است را وارسی کند، اما نتوانست!سرش سنگین بود، گویی گردنش قفل و چشم های کنجکاو و بیقرار او جز نور سفید رو به رو ، اجازه ی دیدن اطراف را نداشت.
خود را تسلیم قفلی که تنها آن را حس...