پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ای جنگل با شکوه کز من دوری از داغ تو گُر گرفته ام بد جوریمن در غم خویش بی صدا می سوزم وقتی که میان شعله ها محصوری...
عشقت دلیل بی سر و سامانی من استداغ تو زمهریر زمستانی من استبعد از تو دل نمیشود این دل برای منهر لحظه بی تو چون شب بارانی من استاین چشمِ خونِ فشانِ هراسان نشانی ازدریای پر تلاطمِ طوفانیِ من استزلفی که روی شانه پریشان نموده اییک گوشه از حکایت ویرانی من استاز دست ما دگر یه ستوه آمده است دلطفلک اسیر عشق تو، زندانی من استمحمد کمانی...