یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
امروز فهیمه را دیدم..رنگش مثل میت شده بود...بی روح و خسته دل..وقتی حرف می زد از دهنش بوی غم می آمد..چشمهای سرخش را به من دوخت و گفت می دونی دلم از چی می سوزه؟... حرفی برای گفتن نداشتم..در لابلای آنهمه کلمه که بلد بودم حالا گنگ شده بودم...انگار دهنم را مار زده بود..لبهایم آنقدر بی حس و کرخت بود که به نجوای همدلانه ای باز نمی شد...بلد نبودم به یک دختر مادر مرده چه باید بگویم...چگونه دردش را فرو بنشانم...هیچ کجا این چیزها را یادم نداده بودند...در سک...