سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
زندانیه شماره ۲۴۵ - مریم؟ یادته اون دختره رو توی زندان؟ - کدومشون؟ ناگهان اشک در چشمانم جمع می شود...- زندانی شماره ۲۴۵ این رو گفتم و سکوت همه جا رو فرا گرفت. - چقدر اون دختر قشنگ می نوشت! انگار جرمش نوشتن بود.مریم با خنده ای آرام و کوتاه می گوید: - اما هیچ کس را به جرم نوشتن به زندان نمی اندازند. و باز سکوت. به ساعت نگاه کردم. عقربه ها می دویدند تا از یکدیگر برتر باشند! چشمانم به چشمان مریم گره می خورد. سالهاست مثل خواهر...
نامه ای به خودم اگر روزی خواستی درونت را کمی پاکسازی کنی و خاطرات پیش پا افتاده را دور بریزی اول سری به وجدانت بزن و سلام مرا به برسان! شاید خواست کمی از عقلت گله و شکایت کند. مگر غیر از این است؟ بگوید مدتهاست دارم داد می زنم اما امروز فهمیدم؛ گلویم پر از بغض و خون است...اما وقتی سلامم را رساندی، حتما از او بپرس چطور اجازه داد خفه اش کنی؟ بپرس چرا هرشب به راحتی توانستی کمی از خودت را بجای غذا برای آدم ها ببری و از آ ن ها در دهایشان را ...