پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اینجا کسی فکر تو نیستهمسایه ات، دیوارِ توستدلخوش به آزادی نباشوقتی قفس، پرگارِ توست...«آرمان پرناک»...
می گفتچشم برای ندیدن استچشم هایم را بستمدرشت تر از خط بریلآدرسِ تمامِ بن بست ها رابر کمر داشت!«آرمان پرناک»...
سقف آسمان چه کوتاه ستبرای زندانی زانا کوردستانی...
زندانی راگیوتین یا داریک درد دارد... زانا کوردستانی...
اوریانا فالاچی:عذاب آورترین لحظه برای یک محکوم، موقعی است که از زندان آزاد شود و از خودش بپرسد چطور آن جهنم را تحمل کردم؟...
زندانیِ اختیاریمردی که خودش را تمام روزدر یک اتاق زندانی می کنداصلاً دیوانه نیستیا انار متراکمی ست که در پوست خودش جا خوش کرده یا پیاز متورمی ست که لایه لایه پرده برنمی دارد از تنهایی اشدر بیروت مردی را دیدم با پای گچ گرفتهکه از تابوت بیرون نمی پریدپلنگ هم در قفس آهنین تصوّری از آزادی دارددر جنگ تن به تن هر دو پا گذاشتیم به فرارمن از یک طرفمنِ دیگر من از طرف دیگرو شانه به شانه به خانه رسیدیم دقیقاًو من زیر...
زندانی..! بیهوده به آزادی نیندیشآنان که بیرونندسرگردانند درزندان خویشنسرین حسینی...
ای کاشبه جرم دوست داشتنتزندانی آغوش تو می شدمو تو تنها زندانبانخلوت تنهایی من بودیجایی که آزادی رابرای همیشه احساس می کردممجید رفیع زاد...
زندانیه شماره ۲۴۵ - مریم؟ یادته اون دختره رو توی زندان؟ - کدومشون؟ ناگهان اشک در چشمانم جمع می شود...- زندانی شماره ۲۴۵ این رو گفتم و سکوت همه جا رو فرا گرفت. - چقدر اون دختر قشنگ می نوشت! انگار جرمش نوشتن بود.مریم با خنده ای آرام و کوتاه می گوید: - اما هیچ کس را به جرم نوشتن به زندان نمی اندازند. و باز سکوت. به ساعت نگاه کردم. عقربه ها می دویدند تا از یکدیگر برتر باشند! چشمانم به چشمان مریم گره می خورد. سالهاست مثل خواهر...
می خواهم بروم ، نمانم اینجا ...اینجا صفا نیست ، وفا نیستنفس در تنگنای سینه زندانی ستبوی مروت ، بوی خدا نیستاینجا بال و پر پرنده زندانی سترعنا ابراهیمی فرد...
به زندانی گفتم تنها تر از تو کیست گفت تنها تر ازمن کسیست که دلش تو زندان دیگریست...
سربازِ بی اراده،انگشت بر ماشه می فشارد!زندانی ی نگون بخت با چشم های بسته،دندان به دندان می خاید، اما\ ***اسلحه حتا،،، --فکر نمی کند! لیلا طیبی (رها)...
چه توفیری دارد،برای زندانی؛-خواه لباسش سفید باشد،یا سرخ؟! ¤¤¤روزگارش که سیاه ست! سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
چه توفیری داردبرای زندانیرنگ لباسش سفید باشد یا سرخهمین کافی است که بدانیروزگارش سیاه است.سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
جمعه هاحال دلم بارانیست !اشک هایمهمه اش پنهانیست !تو نباشینفسم می گیرددل من درقفسش زندانیست !...
حبس همیشه مختص زندان قضایی نیست!.بعضیامون تو جایی حبسیم که بهش تعلق نداریماما مجبوریم به "موندن" !.بعضیامون تو یه رابطه ی غلط حبسیماما مجبوریم به "ادامه" !.بعضیامون تو شغل اشتباهی حبسیمکه از سر ناچاری داریم کِشش میدیم!.مثلا شاید این کلاغ تو آسمونی حبسهکه براش از قفس تنگ تره!.من حبسم تو اتاقی تاریک،حتی تو اوج نور!.و تو، زندانیِ قلبِ ناآروم منیحبسی تا به ابدبا اجباری تموم نشدنی!...
چه توفیری داردبرای زندانیرنگ لباسش سفید باشد یا سرخهمین کافی است که بدانیروزگارش سیاه است. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
جنسش هرچه میخواهد باشدچوبطلاآهنقفس، قفس است.حالا هرچقدر زیباتر و مجلل تریا هرچقدر زشت تر و کوچک تر فرقی نمی کندقفس ، قفس است.زندانی ...جنسش اما فرق می کندزن که باشد می شکندمی رنجدگوشه ای تاریک می خزد و بی صدا گریه می کندشبها و روزها تارهای گیسوانش را به جای بافتن به هم گره می زندزنجنسِ درد کشیدنش حتی فرق می کند!صبورتر،رنجورتر،بیچاره تر،تنها تر.......
بغض هایمان را از بس حبس کرده ایم تبدیل به زندانبان های ماهر برای بغض ها شده ایم من خود یک زندانبان پر از زندانی هایی هستم که آماده لبریز شدنن.زهرا هاشم زاده...
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شماتا به آواز شقایق که در آن زندانی استدل تنهایی تان تازه شود.چه خیالی، چه خیالی، ... می دانم پرده ام بی جان است.خوب می دانم ،حوض نقاشی من بی ماهی است......
آنقدر دست های یکدیگر را نفشرده ایمآنقدر یکدیگر را در آغوش نگرفته ایمآنقدر به پای اشک ها و لبخندهای همننشسته ایم که دیگر تاب نزدیک شدنبه یکدیگر را نداریم.آنقدر ترسیده ایم و دروازه های اطمینانرا قفل کرده ایم که انسانیت در تاروپودفرسوده ی خویش زندانی شد.آنقدر از خود و یکدیگر دور بوده ایمکه شغال های سیاه تمام وطنوجودمان را اشغال کردند وما باز هم از هم گلایه می کنیم؛عشق، گل سرخیستبخشیدنی بی انتظار گرفتنیعشق، شفافیت زلال روح...
مَنٰزندانٰیهِشَهْرنِگْٰاتَم چَشمٰانَترٰا وَثیْقه کُنکْه دلتَنگتٰم️ ️️️...
ویرانه به رودِ سرخِ خون می نگردمستانه به چشمان جنون می نگرددیریست درون من کسی زندانی ستاین کیست که از من به برون می نگرد؟!...
شب های تهران، می کند پنهان... زندگی شبانه، تفریحات شبانه، خیابان هایی که شب ها مثل روز روشن هستند، پیاده روهایی که شب ها شلوغ تر از روزهاست و جرم و جنحه شبانه... مثل این که این ها مشخصه شب های شهرهای بزرگ است. اما شب های تهران چندان شبیه شب های بقیه شهرهای بزرگ نیست... شب های تهران با ترافیک سنگین عصرگاهی شروع می شود. ترافیک سنگینی که تمام شهر را قفل می کند و شهروندانی که در خیابان هستند زندانی این شهر قفل شده می شوند. اگر ماشین داشت...
شهرباغِ وحشِ بزرگی ستدر هر خانهتعدادی انسان زندانی اند...
عاقبت روزی اگر قاضی این شهر شومجای اعدام به هر زندانی،چند هزار اصله صنوبر بدهمتا بکارند در این شهر غبار آلودهتا بکارند در این دشت و دمنتا که سرسبز شود روح زمینتا بشوید دل این قوم حزینتا که عاشق به بلندای صنوبر نگردقندی از خوشحالی در دلش آب شودنور امید به دل زنده شودشاید اینجا بتواند دل معشوقه خود را ببرد...عاقبت روزی اگر قاضی این شهر شومریشه و رنگ سیاست ز زمین برچینمجای آن عشق و محبت کارمو بقول سهراب: جای مردان سیا...
اه ای آنیموسکه در لابه لای سایه های تاریک پنهانیبر شب زفاف آفرودیت اگر نمی آییدیگر هیچ شعری و هیچ عشقی از این زن نمی تراودو روح هرمافرودیت تا ابد در دیوارهای هر میعادگاهی زندانیستو هر لحظه به یاد خواهی آوردکه زایش جهانی تازه را به ناکامی کشانده ایتا دوباره درد خواستن دیگری رابر جانی بیاویزی......
و چشمانت راز آتش است. و عشقت پیروزی آدمی ست؛ هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد. و آغوشت اندک جائی برای زیستن؛ اندک جائی برای مردن و گریز از شهر که با هزار انگشت به وقاحت، پاکی آسمان را متهم می کند. کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود؛ و انسان با نخستین درد. در من زندانی ستمگری بود؛ که به آواز زنجیرش خو نمی کرد، من با نخستین نگاه تو آغاز شدم......
آلوده ام به تو....مثلِ چشمانت به خوابمثلِ هوایِ تهران به ریزگرد و غبار.....محکومم به تو....مثلِ بیچاره ای به سرنوشتزندانی به حبسِ ابد....گرفتارم به تو...مثلِ موهایِ بلندِ زنی در دست هایِ بادو تنِ مردی زیرِ فشارِ کار....دچارم به تومثلِ مادرت به بیماری اشتو به دیوانگی ات.....بیمارم به تو....مثلِ خودم به چشم هایت....خودم به آغوشت....بیمارم به تومثلِ خودم به خودت......
.حکمِ عاشقی دیوانه همچون مثل منتا ابد زندانیِ آغوشِ یاریست مثل تو...
کاشکی محکوماغوشت شومشاید که توباورت گرددکه من زندانیچشم توام .......
قفس تنگ فلکجای پر افشانی نیستیوسفی نیست درینمصر که زندانی نیست...
حکمِ عاشقی دیوانههمچون مثل منتا ابد زندانیِ آغوشِ یاریستمثل تو ️️️...
دلم روشن استروزهای انتظار و دلتنگی به زودی سر خواهد آمد و چشمان زیبایت از محاصره ی ابرهای تیره رها و دوباره درخشش آن گرما بخش زندگی ما خواهد شد. به این امید روزهای اندوهبار حبس را در این چهار دیواری می گذرانم.آنچه که تحمل روزهای طاقت فرسا و شب های بی قراری زندان را کمی برایم سهل می کند تنها عشق تو و شوق با هم بودن است.. می خواهم همچنان صبورانه بر عهد خود بمانی و فرصت جبران را از من دریغ نکنی.عاشقانه دوستت دارم...
اعدامی لحظه ای مکث کرد و بوسه ای بر طناب دار زد...!دادستان گفت؟صبر کنید این چه کاریست؟زندانی لبخندی زد و گفت:بیچاره طناب نمیزاره زمین بیفتم....اما ادم ها!!!بدجور زمینم زدن!...
یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباشتخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش...
هر روز خودم را به خارج پنجره ام پرت می کنم و لحظه ای بعد با یک پیچک کوچک پیچیده شده به روزمر گی باز می گردمو رنج مردمی را می بینم که مثل گربه ای از سقف آویزان شده اند تمامی این شهر از سقف آسمان اش آویزان استما رابطه امان را با کوچه و خیابان از دست داده ایمو درها رو به دیوارها باز می شوندروزگاری که مثل آببرهنه بودی گذشتحالا هم که مدام زیر باران گریه می کنی تا این کوچک نمناک اندوهدیده نشودو حجم سوزنی سبز ...
نمی دانمبودنت را چه کنم ،بغل بگیرم ،زندانی اش کنم ،قاب بگیرم ،چه کنم که همیشه باشد...
انسان زندانی تنفر و تعصبات خودش است...
زندانی میخندید ...ندانستم به زندانی بودن خودش میخندید یا به آزاد بودن ما!راستی زندان کدام طرف میله هاست ...؟...
زمانی که پایم رااز در زندان بیرون گذاشته و به طرف دروازه ای که به آزادی من منتهی میشد قدم زدم،میدانستم که اگر تلخیها و نفرتها را با خود ببرم،بیرون از زندان هم زندانی خواهم بود....