سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
خواب میدیدمت...گفتى میترسم ! میخواستم بگویم بمیرم برایت اما گفتم زندگى کنم برایت...چشمهایت کیف کردند. بعد تو از ته دل خندیدى و پر زدى آمدى در آغوشم خوابیدى...آنقدر سبک و آرام که انگار تا به حال حتى رنج زاده شدن را هم نکشیده باشى.پدربزرگم که در آسمان است برایم از خدا که همیشه راست میگوید نقل قول میکرد که( آدم را در رنج آفریده ام) ....آرى...باید برایت زندگى کنم با همه دردها و رنجهایش...وگرنه مردن که رفتن است...راحت شدن است...تنها گذاشتن بقیه است ...