پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یک صبح زیبابرادرم و دوستم جلو راه می رفتند و من و دوست دوستم پشت سرشان می آمدیم. دوست دوستم خانه اش را برای فروش گذاشته بود اما خانه را کسی نمی خرید. دوست دوستم دلخور بود که هر وقت می خواهد چیزی بخرد آن چیز گران است و هر وقت می خواهد بفروشد آن چیز یا ارزان می شود یا اصلا خریداری ندارد و داشت از مشکلاتش برایم می گفت. همان موقع دو کبوتر پروازکنان از بالای سرمان رد شدند. برادرم گفت: «چقدر قشنگ.» بعد رو به ما کرد و پرسید: «دیدین؟» دوست دوستم گفت: «...