پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
من و تو،غروبگاهانروی نیمکت پارک، میعادگاهمان بود.درخت کنار نیمکت که همیشه درد دل های ما را می شنید،تنه اش خمیده است.شعر: صالح بیچارترجمه: زانا کوردستانی...
مثل نیمکت سیمانیدر گوشه ی پارک،،،به انتظار نشسته ام که بیایی! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
نه قلب داردنه احساساما سخاوت عجیبی داردنیمکتِ سرد و سنگیِ پارک...عباس پورعلمداری...
وقتی به پارک می روم ، پیرمردهایی می بینم که در سکوت به نقطه ای خیره شدن !شاید به گذشته فکر می کنند ، به اون دوستت دارم هایی که نگفتن ، به دوران سراسر مهربانی در قدیم و شاید به این فکر می کنند که چه زود عمر تمام شد ولی فراموش کردند زندگی کنند ......
قصه ی عشق تو انگار معلم شده استمن کجا و گل رُز وسط پارک کجا ...Moon♡...
تو توالت پارک بودم...یه ساقی مواد اومد گفت: داداش چی میزنی یه ساعته اون تو؟گفتم: زورنمیدونم چرا از خنده مرد. الان مراسم شب هفتشیم...
نیمکت خالیهر روز صبح موقع پیاده روی مرد جاافتاده ای را توی پارک می دیدیم که جای ثابتی روی یکی از نیمکت ها می نشست و وقتی از کنارش رد می شدیم، دستش را برایمان تکان می داد و می گفت: «جوان ها خسته نباشید.» ما هم برایش دست تکان می دادیم، مرد می خندید و می گفت: «عشق کنید... عشق» و ما رد می شدیم و می رفتیم.مرد همیشه قبل از ما می آمد و وقتی می رفتیم هنوز همان جا نشسته بود. دیروز صبح مرد سر جای همیشگی اش نبود و جوانی جای او نشسته بود. تعجب کردم ...
شکر گزاریروشنایی چراغ های خیابان خوشامدگویی گرم سرمای شبانه ای بود که داشت از راه می رسید.انحنای نیمکت پارک با ستون فقرات خسته اش آشنا بود.پتوی پشمی سالویشن آرمی،دور شانه هایش پیچیده شده و آرامش بخش بود. و یک جفت کفشی که امروز در میان زباله ها پیدا کرده بود کاملا اندازه اش بود. فکر کرد،خدایا،زندگی چقدر خوب است....
یک صبح زیبابرادرم و دوستم جلو راه می رفتند و من و دوست دوستم پشت سرشان می آمدیم. دوست دوستم خانه اش را برای فروش گذاشته بود اما خانه را کسی نمی خرید. دوست دوستم دلخور بود که هر وقت می خواهد چیزی بخرد آن چیز گران است و هر وقت می خواهد بفروشد آن چیز یا ارزان می شود یا اصلا خریداری ندارد و داشت از مشکلاتش برایم می گفت. همان موقع دو کبوتر پروازکنان از بالای سرمان رد شدند. برادرم گفت: «چقدر قشنگ.» بعد رو به ما کرد و پرسید: «دیدین؟» دوست دوستم گفت: «...
نیمکت/بو می کشد/تنهایی را/پارک/خیس شده است...
خودم را به پارک آورده اممی خواهم روسری ام را در بیاورمتا آشوب بادخیالت را از لای موهایم بیرون بیاورد......
زمستان باشد و…برف باشد و…سوز باشد و…نیمکتپارکیخ زده باشد و…تودر کنارم…با وجوده اینهمه گرمابزرگترین دروغی کهمی توان به آن خندیدسرد بودن هواست !!!...