زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 1 رای

یک صبح زیبا
برادرم و دوستم جلو راه می رفتند و من و دوست دوستم پشت سرشان می آمدیم. دوست دوستم خانه اش را برای فروش گذاشته بود اما خانه را کسی نمی خرید. دوست دوستم دلخور بود که هر وقت می خواهد چیزی بخرد آن چیز گران است و هر وقت می خواهد بفروشد آن چیز یا ارزان می شود یا اصلا خریداری ندارد و داشت از مشکلاتش برایم می گفت. همان موقع دو کبوتر پروازکنان از بالای سرمان رد شدند. برادرم گفت: «چقدر قشنگ.» بعد رو به ما کرد و پرسید: «دیدین؟» دوست دوستم گفت: «نه... داریم حرف می زنیم.» برادرم گفت: «به جای اینکه اینقدر چرت و پرت بگین یه ذره از زیبایی های دور و برتون لذت ببرین... اینقدر درگیر روزمرگی ها نباشین. پرواز این دو تا کبوتر عاشق برای امید به آینده و ادامه حیات بس نیس؟»‌

دوست دوستم گفت: «از کجا فهمیدی کبوترها عاشق بودن؟»‌

برادرم گفت: «برای اینکه داشتن دنبال هم می رفتن... دیدن عشق هر موجودی به زندگی امیدوارم می کنه.»‌

دوست دوستم گفت: «پس چرا وقتی دو تا سوسک دارن دنبال هم میرن با دمپایی له شون می کنی؟ مگه اونا عاشق نیستن؟» برادرم گفت: «سوسک که عشق سرش نمیشه. بعدش هم دنبال هم رفتن دو تا سوسک رو با پرواز دو تا پرنده مقایسه نکن.» دوست دوستم گفت: «مگس چی؟ اونا هم پرواز می کنن. مگس ها عشق سرشون میشه یا نه؟» برادرم گفت: «اه... از حرف زدن با تو حالم به هم می خوره.»‌

‌دوست دوستم گفت: «پس بیا کاری به هم نداشته باشیم، تو به زیبایی ها نگاه کن، بذار ما هم حرفمون رو بزنیم.»‌

همان موقع یک دسته کبوتر از بالای سرمان پرواز کردند، روی زمین کلی سوسک دنبال هم می رفتند و مگس ها هم ویزویزکنان این طرف و آن طرف می پریدند. آدم هایی که توی پارک بودند بعضی هاشان راه می رفتند، بعضی ها می دویدند و برخی هم نشسته بودند و به بقیه نگاه می کردند، خورشید هم آن بالانورافشانی می کرد و همه جا را روشن کرده بود.‌

ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR


انتشار متن در زیبامتن