پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
همسایه مان را یادت هست؟همان پیرزنی که همیشه با لبخند به ما نگاه می کرد؟چشمش آب مروارید آورده بوددیروز به عیادتش رفتماحوالت را می پرسید گفت مدتی است صدای بوق ماشینش را نمی شنوم گفتم خوب است سلام می رساندمدتی درگیر استصبح ها زود به سر کار می رود و شب ها دیر برمی گرددنفس عمیق کشید گفت لعنت به این همسایه های از خدا بی خبر از جایش به سختی بلند شد و از روی طاقچه دو و ان یکاد کوچک آوردبا همان صدای گرم و مهربانش گفت بگیر دخترم...