متن فراموشی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات فراموشی
رویای برباد رفته
در تقویمِ کهنهٔ رویاها
برگهایی هست
که هرگز ورق نخوردند—
شاید از ترسِ حقیقت،
یا زخمِ تکرار.
باد،
با انگشتان نامرئیاش
بذر آرزوها را
در بیابانِ فراموشی کاشت،
جایی که حتی سایهها
ردی نمیگذارند.
چشمانم،
دو فانوس خاموش
در طوفانِ بیپایانِ انتظار
هنوز
نوری از فردا را...
بایـב فــــراموشت کنم،
کـہ جز این چاره בگر نیست مرا.
رسم دنیاست
همین که نباشی
باد
نامت را از لبها میبرد
عکسهایت
در غبار کشوها
خاموش میشوند
و من
در میان این سادگیِ بیرحم
به یاد میآورم
که بودن
چه کوتاه است ************************************************************** در ازدحام میدان، کسی نامش را صدا نزد.
تابلوی مغازهها برق میزدند و رهگذران بیآنکه نگاه کنند،...
تو
نه یک برگِ خشکیده از پاییز
که در مُشتم دندان قروچه کنی
و نه حتی
خاطرهای از دودِ غلیظِ قهوهخانههای قدیمی
تنباکو، رفیق!
تو، تو، تو
پادکست پخش نشده ای از ریهها هستی
صدایی خفه از سلولهای سرطانی که
در کُنجِ تاریکِ یک کافهی شلوغ
با ریتمِ «پلکیدن»های ناگزیر...
گفته بودند فراموشت خواهد شد
من فراموش کردم آری
که فراموشت کنم
گفت همه هدف هام سر چندرغاز اینجا به ورطه فراموشی رفته!! گفتم نگاهت رو باید تغییر بدی به تمام اون چیزهایی که فکر می کتی سد معبر برات شدن! گفت تغییر باید براش نقطه امید باشه و بتونیم خودمون کنترلش کنیم ، گفتم گلاسرتو نیازهاش میگه هم نیاز به بقا...
گاهی آنقدر درگیر دویدن میشوم که یادم میرود چرا شروع کردم، آنقدر برای ساختن فردا میجنگم که امروز از دستم لیز میخورد، در پیچوخمِ کارها، حسابها، نگرانیها، فراموش میکنم نفس بکشم، بنشینم، به یک فنجان قهوه نگاه کنم که بخار آرامش را بالا میفرستد.
جارویی میخواهم
بشورد ببرد
هر آنچه در ذهنم خاطره بسته
جادویی میخواهم
آشی بپزد
بسوزاند لب تر شدم را
رفتش چنان که باد، بیهیچ اعتنایی
نامم ز خاطرش، چو گردی بر گذر افتاد!
• «فراموش میشوی، گویی که هرگز نبودهای.» •
— محمود درویش
چقدر ساده رفتی . . .
چقدر راحت شدم برایت یک خاطرهی محو در غبارِ روزهای شلوغ. نه صدایی، نه پیامی، نه حتی نگاهی از دور. انگار نه انگار روزی جانِ هم بودیم.
باورم نمیشود اینهمه زود، اینهمه بیصدا،...
همه از کوه صبرم می گفتند
من که ان یکاد میخواندم
به گمانم روزی ان یکاد فراموشم شد
و دیدم که کوه صبرم بر دوش باد میرفت
"فراموشت کردم"
روزی نامت را در گوش باد نجوا میکردم،
هر برگ پاییزی از خاطراتت رنگ میگرفت،
و شبهایم با یاد تو ستارهباران بود.
اما اکنون…
نامت را از لبهایم ربودهام،
خاطراتت را به دست باد سپردهام،
و شبهای بیماه را به سکوتی بیانتها تقدیم کردهام.
دیگر در کوچههای دلتنگی...
برگی که به بادی بند...
رفتنات،
اتفاقی بود
که در زندگیام افتاد.
حالا
با این شاخه
تکانهایی مانده
که به زورِ بادِ فراموشی نیز
جایِ خالیات
جای خالیات نمیافتد!
bzahakimi@
بستری، از مِهر میخواهد دلم
تا فراموشش شود شبهای هِجر
از وقتی که دیدمت فراموشی گرفته ام.
همه چیز جز تو را فراموش کرده ام.
می خواهم فراموشت کنم
خیالت نمیگذارد
هواییم میکند
به مانند پروانه ای در مغزم می چرخد
خودت بگو چگونه بیرونش کنم
وز وزهایش امانم را بریده اند
چه کنم، گر نتوانم فراموش کنم چشم تو را.
دیگر برایت نمینویسم،
نمیگویم دلتنگم،
نمیپرسم چرا نماندی…
فقط گاهی
مینشینم روبهروی دیوار،
و فکر میکنم
شاید اگر دیوار بودی
مهربانتر بودی.
من را دوست نداشتی،
و من،
با همان دوست نداشتنت
سالها زندگی ساختم.
خانهای از خیال،
که تو حتی سایهات را هم
به آن قرض ندادی.
من آن...