متن فراموشی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات فراموشی
جارویی میخواهم
بشورد ببرد
هر آنچه در ذهنم خاطره بسته
جادویی میخواهم
آشی بپزد
بسوزاند لب تر شدم را
رفتش چنان که باد، بیهیچ اعتنایی
نامم ز خاطرش، چو گردی بر گذر افتاد!
• «فراموش میشوی، گویی که هرگز نبودهای.» •
— محمود درویش
چقدر ساده رفتی . . .
چقدر راحت شدم برایت یک خاطرهی محو در غبارِ روزهای شلوغ. نه صدایی، نه پیامی، نه حتی نگاهی از دور. انگار نه انگار روزی جانِ هم بودیم.
باورم نمیشود اینهمه زود، اینهمه بیصدا،...
همه از کوه صبرم می گفتند
من که ان یکاد میخواندم
به گمانم روزی ان یکاد فراموشم شد
و دیدم که کوه صبرم بر دوش باد میرفت
"فراموشت کردم"
روزی نامت را در گوش باد نجوا میکردم،
هر برگ پاییزی از خاطراتت رنگ میگرفت،
و شبهایم با یاد تو ستارهباران بود.
اما اکنون…
نامت را از لبهایم ربودهام،
خاطراتت را به دست باد سپردهام،
و شبهای بیماه را به سکوتی بیانتها تقدیم کردهام.
دیگر در کوچههای دلتنگی...
برگی که به بادی بند...
رفتنات،
اتفاقی بود
که در زندگیام افتاد.
حالا
با این شاخه
تکانهایی مانده
که به زورِ بادِ فراموشی نیز
جایِ خالیات
جای خالیات نمیافتد!
bzahakimi@
بستری، از مِهر میخواهد دلم
تا فراموشش شود شبهای هِجر
از وقتی که دیدمت فراموشی گرفته ام.
همه چیز جز تو را فراموش کرده ام.
می خواهم فراموشت کنم
خیالت نمیگذارد
هواییم میکند
به مانند پروانه ای در مغزم می چرخد
خودت بگو چگونه بیرونش کنم
وز وزهایش امانم را بریده اند
چه کنم، گر نتوانم فراموش کنم چشم تو را.
دیگر برایت نمینویسم،
نمیگویم دلتنگم،
نمیپرسم چرا نماندی…
فقط گاهی
مینشینم روبهروی دیوار،
و فکر میکنم
شاید اگر دیوار بودی
مهربانتر بودی.
من را دوست نداشتی،
و من،
با همان دوست نداشتنت
سالها زندگی ساختم.
خانهای از خیال،
که تو حتی سایهات را هم
به آن قرض ندادی.
من آن...
ارامش،
واژه ای عجیب برای من
میدانی گاه گاهی در میان کلمات
در میان واژه ها در سط سطر هر کتاب در میان هیاهوی افکارم در جست و جوی ردی یا نگاهی از تو که لحظه ای از ان هم کافیست فراموش کردم ام خودم را
من تویی شده ام...
آدمها نه با مرگ,که با فراموش شدن میمیرند...
انساט ؋ـراموش نمیکنـہ عبرت مے گیره..
چگونه فراموش کنم شبهای بی تو را...
وقتی که آغوشم بهانه میکند آغوشت را...
من باید میرفتم…
به سمتی که هیچ نقشهای مرا نمیشناخت،
به جایی که سایهها، از دردِ نور قد میکشیدند
و خندهها، روی لبها با بغض معامله میشدند.
من باید میرفتم...
پیش از آنکه نامم را از دهان این خیابانهای خسته پاک کنند،
پیش از آنکه خاطرههایم روی دیوارهای زنگزدهی شهر،...
خاطرت نیست...
که در خاطر من...
خاطر تو هست هنوز...