سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
سرشار از بوی تنش بودم... طعم دهن و جای دست هاش ...در وجودم مثل نبض می زد...میکوبید...چیزی جادویی...آن جادوی ابدی ...که تمام زشتی ها...بدی ها ...و کژی های دنیا را از یادم میبرد...خالص می شدم...شیشه می شدم ..و تن خود را در تن او می دیدم ...و او را از خودم عبور می دادم...به کسی پناه برده بودم که دنیا را بر دوش داشت......