شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
گفتی از طعم شراب و، چقدَر خواست دلماز چه ترسید؟ ننوشیده، که برخاست دلمبعد از آن روز که از کوچه معشوقه تورد شدم، هر شب و هر روز خطر خواست دلمسال ها می گذرد، باز همین امروز استشبی از دکه لبهات شکر خواست دلمشادمان آمده ای، رقص کنان، جام به دستجمع گشتند صنایع، که هنر خواست دلمفصل آخر شد و بستند نفس هایم رااز دم عیسویت باز اثر خواست دلم...
چون به هرحال قرار است ندامت ببریمپس چه بهتر که از این تجربه لذت ببریمپشت هر ثانیه رمزی است وگرنه می شدپی به اسرار حکیمانه ی خلقت ببریمبار آن مرتبه ای را که زمین ماند، بیاهمتی کرده و بر دوشِ امانت ببریمآدمی میوه ای از باغ بقا بود، چطور؟می شود فصلِ دی از مرگ خسارت ببریمبتکان از تنِ رنجور زمین دردی راشاید از پیکرهٔ باغچه آفت ببریمدر بلاخیزِ جهان «عشق» پناه من و توستتا از این روزنه راهی به سعادت ببریمدر نزاعِ دل و ...