سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
در سایه های پاییزآه، این برگ های زرین که بی حوصله بر خاک سرد می افتند،گویی هر کدام زمزمه ای از روزهای خسته ی تابستان در سینه دارند.درختان، خسته و شکسته، به نجوای سنگین باد گوش می دهند،و من، تنها شبحی در این ویرانه ی زیبا و بی قرار،در آغوش سرد و خسته ی پاییز محو شده ام.خوشبختی، چه واژه ی دوری ست،در فروپاشی اش، طبیعت همچنان به تلخی می رقصد....