هلال آمد ز مغرب، نورباران،
به دل آتش، به جان سوزد هزاران.
ز روزه پرده برگیر از حقیقت،
که تا بینی خدا را بیغباران.
روشن شد از آن نور، دلِ شامزده،
رفت از رخ جان، غبارِ ایّامزده.
در سایهی صبحِ نخستینِ وصال،
دل مستِ خُمار است و لب آرامزده.
آمد مهِ جان، پرده ز دلها برداشت،
راز از دلِ شبهای پریشان برداشت.
از خوانِ سحر، بادهی صبرم بنهاد،
از سفرهی وصل، لقمهی ایمان برداشت.
ای آسمان، بگو که چرا تیره گشتهای؟
در سوگ او نسیم شدی، خیره گشتهای.
اسفند ماه آمد و دل سوخت همچو شمع،
آه ای زمانه، از چه تو اینگونه گشتهای؟
زندایی مهربان که چو خورشید روشنی،
خاموش گشت و رفت، تو ای ماه، خفتهای؟
دلتنگیام چو موج، به ساحل نمیرسد،...
بهار آید و بویش مستی آورد،
دل خسته ز غمها دستی آورد.
برآی ای نسیم از خواب کهن،
که خاک از نفَسَت مستی آورد.
ز خاکستر دی، جان برآرد بهار،
که در پردهی شب پنهان شد اسرار.
ز بیداد سرما نلرزد دلم،
که در سینه دارم شررهای یار.
بهار آید و خاک مرده بخندد،
نفس در دل خاموش شب بتندد.
ز طوفان زمستان نماند نشان،
که خورشید در خون خویش افکندد.
درین حریم که نور است آشیان عشق
به هر نگار، فروزان ز هر زبان عشق
ز سقف دل فریبش هزار رنگ شکفت
که هر یکی ستاره ست در میان عشق
ای نور ز دل شکسته رسته ای
در رقص خیال، به دل نشسته ای
رنگین کمانی از بهشت بر خاک
راز ازل به دیده ها گسسته ای
در سایه های پاییز
آه، این برگ های زرین که بی حوصله بر خاک سرد می افتند،
گویی هر کدام زمزمه ای از روزهای خسته ی تابستان در سینه دارند.
درختان، خسته و شکسته، به نجوای سنگین باد گوش می دهند،
و من، تنها شبحی در این ویرانه ی زیبا...
برگ ها در خزان خاموشی
سایه ات محو شد در گوشی
هر ورق دفتر ایام من است
این خزان، آینه ی جان من است
سایه ات گر چه به خاک افتاده
نور عشقت به دلم تابیده
برگ ها رقص کنند از دوری
من به دنبال تو با مهجوری
هر نفس...
در دل این کوچه های خم، راز صد دوران نهان
هر نفس چون دودی از عمر، می رود تا آسمان
در نگاه هر رهگذر، حسرتی پنهان ز مهر
هر متاع این جهان فانی، سایه ای بر کاروان
در میان بازار کهن، نور بر سقف بلند
هر دکان قصه ای دارد ز روزگار گزند
مردمان در گذرند، دل ها پر از هجر یار
چون نسیم عطر دل ها می وزد بر این دیار
در بطن سکوتِ خزان، جانِ من
می جوید در این برگ، نشانِ من
بر لوح کتاب، سرّی پنهان است
فنجانِ چای، چَکادِ زمانِ من
گل رخانِ باغ جان، با نغمه ی پرواز عشق
سینه ام را می درند، در شورش آواز عشق
هر گلی صد راز دارد، در نگاه گرم تو
دل بهاری می شود، با جلوه ی اعجاز عشق
در آینه ی شمس و ماه، رازِ حریم است
نقشی ز ازل تا به ابد، بس عظیم است
هر ذره ی خاک در این بزمِ قدسی
پیغام خداوند به دل هاست، کریم است
در این غروب زرد، دلم را خزان گرفت
چون موج بی قرار که از ساحلش برید
نقش نگاهمان به خیال درخت ماند
گویی که هر نسیم، غمی تازه آفرید
در میان برگ هایم فرو رفته ام ز خویش
چون بادی به پاییز، گم شده در کمین خویش
این راه که می روم، مرا به کجا برد؟
درختان به نجوا، مرا خوانند سوی پیش
برگ ها چون گیسوان از باد پریشان می شوند
نغمه های عاشقی در دل گریبان می شوند
نیمکت خالی ز یاد خاطرات مانده است
چشم ها در دوردست عشق حیران می شوند
عاشقی در قلب پاییز همچو بوی زعفران
سرخ و زرد و محو از دنیای انسان می شوند
هر...
در دلِ پاییز، به هر برگ و شاخ،
جان ها به رقص اند، زِ باد و صُبح گاه.
آنکه گذر کرد، زِ خاموشیِ راه،
دل پر زِ اندیشه، و جان پر زِ آه.
برگِ خزان رفت، چو بویی زِ یار،
هر لحظه گم شد، دل از او بی قرار.
در...
زردی برگ خزان بر روی آبِ رهگذر
از آسمان افسرده ام، بارانِ تلخ و بی ثمر
دریا دل، دل های ما، چون موج ها در رقص و ساز
لیکن چه سود از رقصِ دل، این راهِ سرد و بی سفر
چشمان من، خالی ز دیدار آشنای یار دیر
در کوچه...
در کوی خیال، ماه و ستاره به دوش
زنجیر قفس، در دستِ دلدارِ خاموش
پرندهٔ جان، رها ز دامِ قفس
سوی آسمانِ عشق، در پرواز و خروش