بیا که رونقِ بزم است و مِهر و ماه آمد شبِ بلندِ تمنّا به زیرِ گام آمد
ز لعلِ دانهی یاقوت و شهدِ هندویی صفایِ سفرهی رندان به انتظام آمد
چراغ و شمع برافروز در شبِ دیجور که از فروغِ رُخَت، صبحِ خوشخرام آمد
بخوان ز دفترِ حافظ که فالِ...
انارِ دانه دانه، شمع و حافظ شبِ یلدا و این لبخندِ نافذ
بخوان از دفترِ رندان که امشب غمِ دیرینه را گفتیم خداحافظ
صحبتِ حکام، ظلمتِ شبِ یلداست
نور ز خورشید جوی، بو که برآید
باز باران میزند بر، شانهٔ راهِ درازم باز تصویرِ تو افتاد، در دلِ آیینه، بازم
برگِ زردی، تک و تنها، مانده در سیلابِ جاری نعشِ یک فریادِ خسته، زخمیِ چنگِ نیازم
قطرهقطره، چکچکِ آب، مینویسد رویِ آسفالت قصهیِ افتادنِ تو، قصهیِ شیب و فرازم
سرخ و زردی، مثلِ آتش، لیک...
ز بادِ فتنهٔ پاییز و جورِ چرخِ دون بنگر که آن برگِ زراندودش، فتاده واژگون بنگر
به راهی تیره و خاموش، در آغوشِ نمناکش گرفته منزل آخر، غریب و خاکسار، بنگر
فلک گویی که میگرید به حالِ زارِ مسکینش که باران ریخت بر رویش، سرشک از آسمان بنگر
رخی کز...
بر آبِ تیرهگون، چو یکی زورقِ شکست، آن برگِ زرد، خسته و نومید و زار خفت
گویی که یادگارِ عزیزی ز آفتاب در گورِ سردِ آب، غریبانه مینهفت
تصویرِ مرگ بود و خزان بود و اشکِ ابر آینهدارِ غربتِ باغی که میشکفت...
هان! نگاه کن، آنک بر این تالابِ تیرهی سرد، که چون آینهیِ قیرگونِ تاریخ، خاموش است، زورقی زرین و خسته، لنگر انداخته است.
این برگ، این مسافرِ زردِ باغِ بیبرگی، که روزگاری بر شاخسارِ غرور، با بادهای هرزه پنجه در پنجه میافکند، اکنون، مغلوب و خاموش، بر بسترِ اشکهای آسمان،...
آذر رسید و بویِ خوشِ باران آمد
در جانِ خستهام طربِ پنهان آمد
هر قطره چو رازِ عشق بر دلم افتاد
دانستم از آن نوازشِ حق خوشحالم آمد.
در این خُشکجایِ دل، بارانِ جان آمد
گویی به شوقِ او، صد بوسه پنهان آمد
از لطفِ قطرهاش، چون باغ خندانم
باران که بازگشت، دیدی؟—من خوشحالم آمد.
ای زنِ تمام، ای سیبِ جسمانی، ای ماهِ سوزان، ای عطرِ غلیظِ جلبکها، ای درهمآمیختگیِ نور و خاک، چه روشناییِ مبهمی میانِ ستونهای تو گشوده میشود؟ و مرد، با حواسِ خویش، کدامین شبِ باستانی را لمس میکند؟
آه، عشق سفری است همراه با آب و ستارگان، با هوایی حبسشده و...
من گرسنهی دهانِ توام، گرسنهی صدا و گیسوانت، و در خیابانها پرسه میزنم، بیآنکه چیزی مرا سیر کند، خاموش. نان مرا نگاه نمیدارد، و سپیدهدم آشفتهام میسازد، من در جستجوی صدایِ سیالِ گامهای تو در روزم.
من گرسنهی خندهی لغزانِ توام، گرسنهی دستانت، که رنگِ خوشههایِ انبوهِ گندم را دارند،...
پیکرِ تو چون مُهر، از برایِ سرنوشتِ من، همچون مُهرِ یک جامِ زرّین که عطری تلخ دارد، چون حلقهی آتشی که در این خاکِ تشنه، تا ابد به نامِ تو میسوزد.
پیکرِ تو، همچون گُلی به نامِ «زنبق»، همچون عطرِ رُز، که از میانِ گلِ میخک برخیزد، و آن عنابِ...
با ضربهی موج بر آن صخرهی سرکش، روشنایی به بیرون میجهد و گُلِ سرخِ خود را میسازد، و دایرهی وسیعِ دریا، در خوشهای کوچک جمع میشود، در تکقطرهای از نمکِ آبی که فرو میچکد.
آه ای گُلِ ماگنولیای تابان، که در میانِ کفها رها شدهای، ای مسافرِ افسونگر که مرگت...
اگر چشمانِ تو به رنگِ ماه نباشد، اگر گِل نباشد، یا آرد، یا کارِ روزگارِ خاک، اگر آن شفافیتِ هوا، آن فلزِ زردِ گندمزار نباشد، پس چیست؟
اگر آن نورِ ناگهان، آن سنگِ سرخ، آن جادهی خاکی که باد در آن میوزد، در وجودِ تو نباشد، پس من چگونه تو...
گفتم «با من بیا»، بیآنکه کسی بداند در کجا و چگونه، دردِ من در سینه میتپید، و برای من نه گُلِ میخکی بود و نه آوازی، هیچچیز، جز زخمی که عشق در دلم گشوده بود.
دوباره گفتم: «با من بیا»، گویی که در حالِ مرگم، و هیچکس آن ماهِ خونین...
در جنگلها گمشده بودم، شاخهای تاریک بریدم، و آن را، تشنهکام، به لبانم نزدیک بردم تا نجواهایش را بشنوم: شاید آوای بارانی بود که میگریست، یا ناقوسی شکسته، یا قلبی که از درد، بریده بود.
چیزی بود که از دوردستها به گوش میرسید، گویی عمیقاً در خاک پنهان شده، فریادی...
ای پیکرِ تو، ای لمسِ تو، ای نورِ تو، ای هستیِ تو، ای که محبوبِ منی، در روز و در شب، ناگاه، در آغوشِ من، چون موجی که در دلِ اقیانوس گم میشود، ناپدید میشوی.
دیگر نه دستانی که بر سینهام مینهی، نه چشمانی که در خوابِ من میبندی، و...
آن تنگهی خیالانگیز را به یاد خواهی آورد،
آنجا که عطرها، سرگردان و رها، راه میجستند؛
و گاهگاه، پرندهای که جامهای از آب و درنگ به تن داشت —
جامهای زمستانی.
ارمغانهای زمین را به یاد خواهی آورد:
آن عطرِ سرکش، آن گِلِ زرین،
علفهایِ وحشیِ آن بیشهزار،
ریشههایِ شوریده،...
ای عشقِ سرکش، ای بنفشه با تاجِ خار، ای بوتهزارِ پُرخار در میانهی اینهمه شور، ای نیزهی رنجها، ای جامِ آتشینِ خشم، از کدامین بیراهه و چگونه به جانِ من راه یافتی؟
چرا آتشِ دردآگینِ خود را، چنین ناگهان، بر برگهای سردِ مسیرم فرو ریختی؟ چه کس گام برداشتن به...
عشق من، پیش از آنکه تو را بشناسم، هیچ نمیدانستم،
و چون به آموزشِ خاطره پرداختم، دریافتم
که جهانِ پیرامونم نامی دیگر دارد؛
اشیاء، ناگهان حیاتی دیگر یافتند.
چوب، ناگهان چوب شد،
شراب، شراب،
و نان، آن طعمِ آشنایش را برای من بازآورد.
آتش، گل، آرد،
و هر آنچه در...
ماتیلدا، ای نامی از جنسِ گیاه و سنگ و شراب،
از هر آنچه از خاک میروید و پایدار میمانَد؛
واژهای که سپیدهدم در رویشِ آن است،
و در تابستانش، روشنیِ لیموان غوغا میکند.
در این نام، کشتیهایی چوبین روانند
میانِ ازدحامِ آتشِ نیلگونِ دریا؛
و حروفِ این نام، آبِ رودی...
مرثیهای برای یک نیمرخ
دستهایت بر جغرافیای سردِ آهن،
آه، ای جوانِ تکیهداده به ماشینِ خاموشِ تقدیر.
در میان انگشتانت، نه سیگار،
که آتشی کندسوز میسوخت؛
عمرِ کوتاهِ یک ستارهی دنبالهدار.
نگاهت،
آن نگاهِ مغمومِ مسافر،
به کدام جادهی نرفته، به کدام افقِ مهآلود دوخته بود؟
انگار تمام شورشِ یک...
درست در مرزِ میانِ غروب و ستاره،
تو راه میرفتی.
زمین، زیرِ قدمهایت،
فرشی از آخرین نفسهای آتشینِ پاییز بود.
و دریا،
در دوردست، سکوتِ آبیاش را به خورشید میبخشید.
گیسوانت را اما به باد سپرده بودی،
نه!
این باد نبود که گیسوانت را میبُرد،
این رودخانهای از جنسِ تو...