آه دیگر مکشید، بانوان...
آه دیگر مکشید، بانوان، آه دیگر مکشید؛
که مردان هماره دغلکار بودند،
پایی در دریا و پایی بر ساحل،
و هرگز به یک دل قرار نگرفتند.
پس، چنین غمین مباشید،
رهایشان کنید،
شاد و سرخوش بمانید،
و همهٔ نواهای اندوه خویش را
به آوازی سبک و...
نان را از من بگیر اگر میخواهی؛
هوا را از من بگیر،
اما خندهات را نه.
آن گلِ سرخ را از من بگیر،
آن سوسنِ آبی را که میکاری،
و آن آبِ سرکش را که ناگهان
در شادمانیِ تو میجوشد—
آن موجِ ناگهانیِ نقرهگون که از تو میزاید.
نبردم سخت...
کلمهای زاده شد،
در دلِ روزگارانِ ظلمت و خون.
کلمهای بیشکل و بیصدا،
که خاستگاهش سکوتی گرانبار بود و وحشتی باستانی.
آری، نخستین کلمه در دلِ هراس زاده شد.
نمیدانم از کدام خاکِ تفدیده، از کدام صخرهی گداخته.
شاید از غارهای خاموش، آنگاه که نخستین انسان
چشمانِ هراسانش را به...
در شبِ حیرت، پردهٔ اسرار برون آمد ز نور،
چون تجلّیِ بیکران، بر دَمِ تاریکِ دور.
پیکری یا سایهای؟ یا نَفَسِ بیجسمِ عشق؟
کز دلِ ظلمت شکفت، چون سُرودی در حضور.
هر درختی گشت محراب، و هر ستاره شمعِ راز،
چون فرشته بر زمین، گام نهاد از بحرِ شور.
زان...
در شبِ جان، خیالِ یار، رقصان شده پدیدار
چون روحِ مهتابی روان، در بیشهای اسرار
ز اعماقِ تاریکی، نوری چنین درخشان
گویی که سرّی کهنه فاش گشته است این بار
نه سایه، نه تن، نه رنگ، لطیفتر ز پندار
در پردههای نازکی، حقیقت گشته دیدار
ز ذراتِ هوا بین، جرقههایی...
جزیره با هر فصل، جامهای نو بر تن میکرد؛
در بهاران، قبای زمردینش را با شکوفههایی میآراست که چون دانههای برف بر شاخسار میدرخشیدند.
در تابستان، زیر گنبد لاجوردی آسمان، نغمهی موجهایی را سر میداد که بیتابانه به پای ساحل میریختند.
پاییز، برگهای زرین را چون شرری رقصان در مسیر...
ایام، در حصارِ سنگیِ دانشکده، آرام و بیصدا ورق میخورد؛ سحرگاهان با شمیم مُرکب و اوراق کهنه جان میگرفت و شبانگاهان، در پرتوِ چراغهایی فرو میمُرد که چون اخترانی خسته بر گسترهی میزها سوسو میزدند.
اما در آن هنگامه، لحظههایی بود که خلوتی عمیق بر جانش سایه میانداخت؛ خلوتی که...
بر آن نگین زمردین که در آغوش لجّهی نیلگون آرمیده بود و امواجش در هر مدّ و جزر، راویِ سِری از اسرار ازل بودند، آن دوشیزهی رؤیاپرور، پای در طریقی نهاد که سرآغازش، امتزاج غریبی بود از حلاوتِ وصل و مرارتِ هجران.
و ساحتِ علم، با رواقهای پرهمهمه و مخازنِ...
آنگاه که بمیرم، دستانِ تو بر دیدگانم باشد،
تا نور و گندمزارِ دستانت را
دیگر بار بر پیکرِ خاموشم حس کنم،
و آن لطافتی که سرنوشت مرا دگرگون ساخت، همراهم بماند.
بخواه که تو زنده بمانی، آنگاه که من خفتهام و در انتظار توام؛
و گوشهایت هنوز آوازِ باد را...
تو را دوست نمیدارم آنگونه که گلی نمکین را،
یا یاقوتی سرخ،
یا تیغِ میخکی که آتش را در جهان میپراکند؛
تو را دوست میدارم آنگونه که آدمی
چیزهای نهان و تیره را دوست میدارد،
در ژرفترین خلوت، میان سایه و جان.
تو را دوست میدارم چون آن گیاهِ گُلنکردهای...
در ژرفای مِهستانِ کرانههای کورنوال، آنجا که بخارهای ستبر بر جبین دریا چین میاندازد، روایتی مکنون است از ظلماتِ مستورِ نفسِ بشری و ستیزهی ازلی میان یزدان و اهرمن.
در آن مکان، منزلی عتیق و خاموش، کالبدی از ایامی سرشار از اسرار و معاصی، در مصاف با دست تطاولِ روزگار،...
ای بیابان، ای میهنِ واپسینِ خدایانِ تبعیدشده،
ای قلمروِ ازلیِ سکوت و صخره،
نه برای سرودنِ آب، که برای ستایشِ عطش، به آستانت آمدهام؛
نه برای نواختنِ برگ، که برای بوسه بر تیغِ خارت.
تو، ای کفِ گشودهی زمین،
که از هر زیور و زینت تهی گشتهای،
ای سیمای عریانی...
نخست، باید بگویم که تو را نمیشناختم.
و هر آنچه پیش از تو بود، هیچ بود؛ نه، کمتر از هیچ.
جهان، پیش از آنکه تو نامی داشته باشی،
تنها گذرگاهی بود از باد؛ خاکستری، تهی، فراموششده.
اینک، تویی آن گیتارِ سرشار از طنین،
که من با انگشتانِ بیقرارم مینوازمش.
تویی...
اگر که پولادِ سخت و سنگِ سترگ
ز چرخِ ایام در امان نمانَد،
چه پایدار بُوَد ظرافتِ گلی
که از مشتی خاکِ ترکخورده برآید؟
زمین، که درشِ نازنین نمیپذیرد،
نه مهر به زیبایی دارد، نه رحم به ناز،
چگونه بدین شکوفهٔ بیپناه
اجازهٔ نفس کشیدن دهد در زوالِ راز؟
نه...
در این نمکزار،
در این صحرایِ غبارِ نور،
من تو را یافتم،
ای جوهرِ پنهانِ زمین.
تو، ای که صدایت در اعماقِ گنگِ خاک، پژواکی باستانی است.
تو نه آن نمکی که بر سفرهها مینشیند،
ای شهسوارِ بلورینِ دریاهای فراموش گشته،
تو آن شاخهی مرجانی، آن پیکرهی تراشیده از نور،...
گفتم، با من بیا.
هیچکس نمیداند،
در کجای این خاک، روحِ من از درد به خود میپیچد.
هیچکس آن دهانِ گشوده به تاریکی را،
آن دندانهای به هم فشرده از هول را،
در نیافته است.
من برای تو سخن گفتم،
و تو لب گزیدی از طعمِ آن سخنان.
کلام من،...
قصیدهای برای نمک (Oda a la Sal)
در این نمکزار،
در این صحرایِ غبارِ نور،
من تو را یافتم،
ای جوهرِ پنهانِ زمین.
تو، ای که صدایت در اعماقِ گنگِ خاک، پژواکی باستانی است.
تو نه آن نمکی که بر سفرهها مینشیند،
ای شهسوارِ بلورینِ دریاهای فراموش گشته،
تو آن...
از میان گسست، شکاف و پرتگاه،
به جستوجوی تو برمیخیزم.
در این پهنهی تهی،
که جز سکوتی تلخ نمانده،
چون کودکی گمشده
نام تو را فریاد میزنم.
خانهها را فرو ریختهام،
دیوارهای ستبر را
بر خاک افکندهام،
تا از پس این ویرانهها،
تنها تو را بیابم.
اما جز هوایی
که...
اینجا، بر کرانه، دریاست.
آری، دریاست اینجا؛ لبریز از خویش، سرشار و سرریز.
از هر سو میجوشد،
به خویش میگوید: «آری»،
به خاموشیاش پاسخ میدهد: «نه»؛
نه میگوید، نه... نه... نهای بیپایان.
به زلالی، به زایشِ کفها، آری میگوید،
سپس، با غریوی سهمگین، نه میگوید.
و ما، آدمیانِ ناچیز،
در...
میهنپرست کوچک!
گلِ رُزِی کوچک،
گاهی مینمایی آنچنان نحیف و بیکس
که گویی در دل کف دستم خواهی گنجید؛
گویی که چنین در کف خواهم گرفتت
و از میانهی نهفتگی
به دهان خویش خواهم بردت.
ولی ناگهان،
قدمهایم به قدمهایت میرسد
و لبهایم با لبانت،
رشد کردهای.
شانههایت چون دو...
نزدیکِ ترکِ آسمان،
نصفِ ماه چون لنگری نقرهگون
میرسد میان دو کوه خاموش.
شبِ سرگردان، حفّاریست
که چشمها را میشکافد؛
بیایید بشماریم
چند ستاره در برکهی تاریکی
بههنگام سقوط خرد شدهاند.
صلیب سوگآلودی
میان دو تیغهی ابرویم حک شد،
سپس گریخت—
در آهنگریِ فلزات کبود،
در شبهایی که جنگ در...
میخواهمت، با دهانی که گرسنهی گندم است
و عطر زمین، و آب، و میوهی سوزانِ انار؛
تو را میطلبم، ای شبِ چسبناکِ آغشته به نَم،
ای زهدانِ گرمِ گلهای بینامِ بهاری.
مرا بازگذار تا انگشتانم، پُر از خاک،
در چینِ ژرفِ موهایت چون پیچک بلغزد؛
بگذار دهانم، در میان پستانهایت...
اکنون، بشمار تا دوازده،
و در آستانهی عدد،
در خلوتی مطلق
نفسها را از هیاهو بازداریم—
نه کلمهای، نه اشارتِ دستی؛
نه لرزشی اضطراری در بندِ اندام.
در چنین سکونی
که بیتکاپو، بیماشین،
شهریارانه بر صحنهی هستی فرود میآید،
ما را درمیرباید
به اتحادِ بینام و بیجهت
در ورای عرف...
اگر بیهشدار خاموش شوی،
اگر ناگاه، بیپایان شوی،
من،
در این جهان پُر ترک،
ادامه خواهم داد به زیستن.
امّا نامِ مرگت را
بر کاغذ نخواهم آورد؛
نه از بیمِ سوگواری،
که از هولِ واژگانِ بیپناه.
اگر تو به نیستی پیوند خوری،
من در هستی خواهم ماند—
نه به اختیار،...