درست در مرزِ میانِ غروب و ستاره،
تو راه میرفتی.
زمین، زیرِ قدمهایت،
فرشی از آخرین نفسهای آتشینِ پاییز بود.
و دریا،
در دوردست، سکوتِ آبیاش را به خورشید میبخشید.
گیسوانت را اما به باد سپرده بودی،
نه!
این باد نبود که گیسوانت را میبُرد،
این رودخانهای از جنسِ تو...
جزیرهای به نامِ امشب
بگذار تمامِ سرمای جهان،
پشتِ همین پنجره بماند.
بگذار ماه،
تنها و مغرور، بر بامهای یخزده بتابد.
ما امشب،
کوچکترین و گرمترین کشورِ جهان را ساختهایم.
پایتختش، همین فانوسِ کوچک،
که نوری به رنگِ عسل بر صورتِ تو میپاشد.
و مردمت،
من، تو،
و این گربهی...
پاییز رسید و رنگ غم بر دل ریخت
برگ از درخت، قصهی تنهایی نوشت
ابریست هوا و کوچهها خاموشاند
باران به شبِ خسته، دلآسوده گریخت
پاییز رسید و ناله در جان نشست
هر شاخه چو درویش، ردای زرد به دست
در خونِ غروب، رازِ خلوت هویداست
جان، مست فنا شد و به بیکران آراست
پاییز رسید و بادهی رنگ به جام
هر برگ فتاد و کرد با باد سلام
زان نغمهی غم، دل به شور افتاده است
چون بلبل مستم در هوای آن مقام
پاییز رسید و پرده بر باغ فکند
هر برگ چو رازی به رهِ باد بَرَند
زان رنگ و غبار، دل به حیرت شکفت
کز مرگ، بهاری دگر آغاز کنند
چون پاییز شد، برگ زرد در خاک غلتید
خشخشِ خزان به گوشِ شبِ سکوت پیچید
چتر افکندی بر سر، ز باران مست در حریم
عشق، نهان به بوی خیس، در دل ما دمید
شکفت ز هجران، گلِ لبهای بیصدا
هر قطره باران قصهی شوق ما گفت و شنید
در خلوتِ...
خوش آمدی، ای ضیافتِ رنگ
و ناگهان، تو از راه رسیدی.
بیخبر نه،
که جهان، مشتاقانه چشمبهراهِ قدمهایت بود.
خوش آمدی، ای پاییز!
آمدی و درختان،
سخاوتمندترینِ عاشقان شدند؛
تمامِ هستیِ سبزشان را
به شرابی از طلا و ارغوان بدل کردند
و به خاک پیشکش نمودند.
هر برگ که میافتد،...
مهر، پادشاهِ افشانگر
و سرانجام،
تو از راه رسیدی،
ای پادشاهِ افشانگر، ای پاییز!
با لشکری از برگهای بیقرار،
جهان را فتح کردی.
نه با شمشیر،
که با انفجارِ رنگ.
زمین، امشب، از بادهی تو مست است،
و درختان،
سخاوتمندانه،
تمامِ طلای اندوختهی تابستان را
به قدمهای باد میریزند.
هر...
تابستان برفت و جانم از او جدا شد
پاییز رسید و غم چو موج بلا شد
ای دوست، دلم ز فراق تو تنگ گشت
در آینهی اشک، رخسارم هویدا شد
تابستان برفت و دل به شوق تو ماند
پاییز رسید و اشک، بر رخ دواند
ای یار، دلم به یاد رویت تنگ است
چون برگ خزانی که ز شاخ، جدا بماند
کشوری به نام آغوش تو
بگذار این بارانِ خاکستری،
تمام شهر را بشوید،
خیابان را،
خاطراتِ فلزیِ ماشینها را.
جهان، امروز، چیزی نیست
جز سمفونیِ مرطوبِ پاییز.
و تو،
که موهایت، شرابیِ همان افراهای دوردست،
و لبخندت،
آخرین گلِ سرخِ بازمانده از تابستان است.
نمیخواهم نامت را بدانم،
نمیخواهم بدانم...
پیاز، ای گویِ نورانی،
ای قُرقُرهی بلورین که لایه بر لایه
بر تنِ تو تنیده شده است.
در ظلمتِ خاک، رازِ مدوّرِ تو قوام گرفت،
و آن بطنِ شبنمگرفتهی تو،
کامل شد.
در زیرِ زمین، معجزهی تو رخ نمود،
و آن ساقهی سبزِ تو،
چون شمشیری در دلِ باغ، به...
آه دیگر مکشید، بانوان...
آه دیگر مکشید، بانوان، آه دیگر مکشید؛
که مردان هماره دغلکار بودند،
پایی در دریا و پایی بر ساحل،
و هرگز به یک دل قرار نگرفتند.
پس، چنین غمین مباشید،
رهایشان کنید،
شاد و سرخوش بمانید،
و همهٔ نواهای اندوه خویش را
به آوازی سبک و...
نان را از من بگیر اگر میخواهی؛
هوا را از من بگیر،
اما خندهات را نه.
آن گلِ سرخ را از من بگیر،
آن سوسنِ آبی را که میکاری،
و آن آبِ سرکش را که ناگهان
در شادمانیِ تو میجوشد—
آن موجِ ناگهانیِ نقرهگون که از تو میزاید.
نبردم سخت...
کلمهای زاده شد،
در دلِ روزگارانِ ظلمت و خون.
کلمهای بیشکل و بیصدا،
که خاستگاهش سکوتی گرانبار بود و وحشتی باستانی.
آری، نخستین کلمه در دلِ هراس زاده شد.
نمیدانم از کدام خاکِ تفدیده، از کدام صخرهی گداخته.
شاید از غارهای خاموش، آنگاه که نخستین انسان
چشمانِ هراسانش را به...
در شبِ حیرت، پردهٔ اسرار برون آمد ز نور،
چون تجلّیِ بیکران، بر دَمِ تاریکِ دور.
پیکری یا سایهای؟ یا نَفَسِ بیجسمِ عشق؟
کز دلِ ظلمت شکفت، چون سُرودی در حضور.
هر درختی گشت محراب، و هر ستاره شمعِ راز،
چون فرشته بر زمین، گام نهاد از بحرِ شور.
زان...
در شبِ جان، خیالِ یار، رقصان شده پدیدار
چون روحِ مهتابی روان، در بیشهای اسرار
ز اعماقِ تاریکی، نوری چنین درخشان
گویی که سرّی کهنه فاش گشته است این بار
نه سایه، نه تن، نه رنگ، لطیفتر ز پندار
در پردههای نازکی، حقیقت گشته دیدار
ز ذراتِ هوا بین، جرقههایی...
جزیره با هر فصل، جامهای نو بر تن میکرد؛
در بهاران، قبای زمردینش را با شکوفههایی میآراست که چون دانههای برف بر شاخسار میدرخشیدند.
در تابستان، زیر گنبد لاجوردی آسمان، نغمهی موجهایی را سر میداد که بیتابانه به پای ساحل میریختند.
پاییز، برگهای زرین را چون شرری رقصان در مسیر...
ایام، در حصارِ سنگیِ دانشکده، آرام و بیصدا ورق میخورد؛ سحرگاهان با شمیم مُرکب و اوراق کهنه جان میگرفت و شبانگاهان، در پرتوِ چراغهایی فرو میمُرد که چون اخترانی خسته بر گسترهی میزها سوسو میزدند.
اما در آن هنگامه، لحظههایی بود که خلوتی عمیق بر جانش سایه میانداخت؛ خلوتی که...
بر آن نگین زمردین که در آغوش لجّهی نیلگون آرمیده بود و امواجش در هر مدّ و جزر، راویِ سِری از اسرار ازل بودند، آن دوشیزهی رؤیاپرور، پای در طریقی نهاد که سرآغازش، امتزاج غریبی بود از حلاوتِ وصل و مرارتِ هجران.
و ساحتِ علم، با رواقهای پرهمهمه و مخازنِ...
آنگاه که بمیرم، دستانِ تو بر دیدگانم باشد،
تا نور و گندمزارِ دستانت را
دیگر بار بر پیکرِ خاموشم حس کنم،
و آن لطافتی که سرنوشت مرا دگرگون ساخت، همراهم بماند.
بخواه که تو زنده بمانی، آنگاه که من خفتهام و در انتظار توام؛
و گوشهایت هنوز آوازِ باد را...
تو را دوست نمیدارم آنگونه که گلی نمکین را،
یا یاقوتی سرخ،
یا تیغِ میخکی که آتش را در جهان میپراکند؛
تو را دوست میدارم آنگونه که آدمی
چیزهای نهان و تیره را دوست میدارد،
در ژرفترین خلوت، میان سایه و جان.
تو را دوست میدارم چون آن گیاهِ گُلنکردهای...
در ژرفای مِهستانِ کرانههای کورنوال، آنجا که بخارهای ستبر بر جبین دریا چین میاندازد، روایتی مکنون است از ظلماتِ مستورِ نفسِ بشری و ستیزهی ازلی میان یزدان و اهرمن.
در آن مکان، منزلی عتیق و خاموش، کالبدی از ایامی سرشار از اسرار و معاصی، در مصاف با دست تطاولِ روزگار،...