درین حریم که نور است آشیان عشق
به هر نگار، فروزان ز هر زبان عشق
ز سقف دل فریبش هزار رنگ شکفت
که هر یکی ستاره ست در میان عشق
ای نور ز دل شکسته رسته ای
در رقص خیال، به دل نشسته ای
رنگین کمانی از بهشت بر خاک
راز ازل به دیده ها گسسته ای
در سایه های پاییز
آه، این برگ های زرین که بی حوصله بر خاک سرد می افتند،
گویی هر کدام زمزمه ای از روزهای خسته ی تابستان در سینه دارند.
درختان، خسته و شکسته، به نجوای سنگین باد گوش می دهند،
و من، تنها شبحی در این ویرانه ی زیبا...
برگ ها در خزان خاموشی
سایه ات محو شد در گوشی
هر ورق دفتر ایام من است
این خزان، آینه ی جان من است
سایه ات گر چه به خاک افتاده
نور عشقت به دلم تابیده
برگ ها رقص کنند از دوری
من به دنبال تو با مهجوری
هر نفس...
در دل این کوچه های خم، راز صد دوران نهان
هر نفس چون دودی از عمر، می رود تا آسمان
در نگاه هر رهگذر، حسرتی پنهان ز مهر
هر متاع این جهان فانی، سایه ای بر کاروان
در میان بازار کهن، نور بر سقف بلند
هر دکان قصه ای دارد ز روزگار گزند
مردمان در گذرند، دل ها پر از هجر یار
چون نسیم عطر دل ها می وزد بر این دیار
در بطن سکوتِ خزان، جانِ من
می جوید در این برگ، نشانِ من
بر لوح کتاب، سرّی پنهان است
فنجانِ چای، چَکادِ زمانِ من
گل رخانِ باغ جان، با نغمه ی پرواز عشق
سینه ام را می درند، در شورش آواز عشق
هر گلی صد راز دارد، در نگاه گرم تو
دل بهاری می شود، با جلوه ی اعجاز عشق
در آینه ی شمس و ماه، رازِ حریم است
نقشی ز ازل تا به ابد، بس عظیم است
هر ذره ی خاک در این بزمِ قدسی
پیغام خداوند به دل هاست، کریم است
در این غروب زرد، دلم را خزان گرفت
چون موج بی قرار که از ساحلش برید
نقش نگاهمان به خیال درخت ماند
گویی که هر نسیم، غمی تازه آفرید
در میان برگ هایم فرو رفته ام ز خویش
چون بادی به پاییز، گم شده در کمین خویش
این راه که می روم، مرا به کجا برد؟
درختان به نجوا، مرا خوانند سوی پیش
برگ ها چون گیسوان از باد پریشان می شوند
نغمه های عاشقی در دل گریبان می شوند
نیمکت خالی ز یاد خاطرات مانده است
چشم ها در دوردست عشق حیران می شوند
عاشقی در قلب پاییز همچو بوی زعفران
سرخ و زرد و محو از دنیای انسان می شوند
هر...
در دلِ پاییز، به هر برگ و شاخ،
جان ها به رقص اند، زِ باد و صُبح گاه.
آنکه گذر کرد، زِ خاموشیِ راه،
دل پر زِ اندیشه، و جان پر زِ آه.
برگِ خزان رفت، چو بویی زِ یار،
هر لحظه گم شد، دل از او بی قرار.
در...
زردی برگ خزان بر روی آبِ رهگذر
از آسمان افسرده ام، بارانِ تلخ و بی ثمر
دریا دل، دل های ما، چون موج ها در رقص و ساز
لیکن چه سود از رقصِ دل، این راهِ سرد و بی سفر
چشمان من، خالی ز دیدار آشنای یار دیر
در کوچه...
در کوی خیال، ماه و ستاره به دوش
زنجیر قفس، در دستِ دلدارِ خاموش
پرندهٔ جان، رها ز دامِ قفس
سوی آسمانِ عشق، در پرواز و خروش
هوا پر شد ز ناله ی باد خزانی،
به هر برگی حکایت نامه ای پنهانی.
زمین در رقص زرد خود چو مست،
ز رویای بهار دور و بی نشانی.
درختان را چه غم ز آمد و شدِ باد،
که هر یک قطره ای در جوی بی پایانی.
به هر شاخه...
در آسمان دل، ستاره ای درخشان
از بند خاک و زمان رسته ای تو جان
رقصان در میان نور و عشق و مهر
گم در خیال، رها از رنگ و نشان
در شامِ عدم، زلفِ سیه افشانده
ماه و ستاره بر دلِ شب رانده
در دستِ قفس، جهان به خاموشی است
مرغی به هوای لامکان پرّانده
شمعی است فروزان به بزمِ دل
سوزد به خیالِ غم و باطل
هر برگِ کتاب قصه ای دارد
از اشکِ دل و آهِ بی حاصل
در کوچه باغ های پاییزی، پرپر می زنند
عطر برگ های زرد، قصه ها را رقم می زنند
آنگاه که نگاهت با غمی شیرین می درخشد
خواب های رنگارنگ عشق را در دل ها می کارد
با هر لبخندت، نسیمی دلکش و گرم
در آغوش پاییز، عشق را می نوازد...
در دل جاده ی پاییزی، زیر سایه ی باران
لبخندها و آغوش های گرم، پناهی از طوفان
جهان در گرداب غم، اما دلی که شاد است
رنگ های پاییز بر قلب ها نقش می بندند
عشق، چون درختی ریشه دار در خاک زندگی
غم ها می رقصند زیر باران سرد،...
در میان جنگل زرد، پاییز دمیده
برگ های خزان، زمین را پوشیده
نوری از خورشید، به شاخه ها دویده
در دل این سکوت، زمان خفته و رمیده