تو را دوست نمیدارم آنگونه که گلی نمکین را،
یا یاقوتی سرخ،
یا تیغِ میخکی که آتش را در جهان میپراکند؛
تو را دوست میدارم آنگونه که آدمی
چیزهای نهان و تیره را دوست میدارد،
در ژرفترین خلوت، میان سایه و جان.
تو را دوست میدارم چون آن گیاهِ گُلنکردهای...
در ژرفای مِهستانِ کرانههای کورنوال، آنجا که بخارهای ستبر بر جبین دریا چین میاندازد، روایتی مکنون است از ظلماتِ مستورِ نفسِ بشری و ستیزهی ازلی میان یزدان و اهرمن.
در آن مکان، منزلی عتیق و خاموش، کالبدی از ایامی سرشار از اسرار و معاصی، در مصاف با دست تطاولِ روزگار،...
ای بیابان، ای میهنِ واپسینِ خدایانِ تبعیدشده،
ای قلمروِ ازلیِ سکوت و صخره،
نه برای سرودنِ آب، که برای ستایشِ عطش، به آستانت آمدهام؛
نه برای نواختنِ برگ، که برای بوسه بر تیغِ خارت.
تو، ای کفِ گشودهی زمین،
که از هر زیور و زینت تهی گشتهای،
ای سیمای عریانی...
نخست، باید بگویم که تو را نمیشناختم.
و هر آنچه پیش از تو بود، هیچ بود؛ نه، کمتر از هیچ.
جهان، پیش از آنکه تو نامی داشته باشی،
تنها گذرگاهی بود از باد؛ خاکستری، تهی، فراموششده.
اینک، تویی آن گیتارِ سرشار از طنین،
که من با انگشتانِ بیقرارم مینوازمش.
تویی...
اگر که پولادِ سخت و سنگِ سترگ
ز چرخِ ایام در امان نمانَد،
چه پایدار بُوَد ظرافتِ گلی
که از مشتی خاکِ ترکخورده برآید؟
زمین، که درشِ نازنین نمیپذیرد،
نه مهر به زیبایی دارد، نه رحم به ناز،
چگونه بدین شکوفهٔ بیپناه
اجازهٔ نفس کشیدن دهد در زوالِ راز؟
نه...
در این نمکزار،
در این صحرایِ غبارِ نور،
من تو را یافتم،
ای جوهرِ پنهانِ زمین.
تو، ای که صدایت در اعماقِ گنگِ خاک، پژواکی باستانی است.
تو نه آن نمکی که بر سفرهها مینشیند،
ای شهسوارِ بلورینِ دریاهای فراموش گشته،
تو آن شاخهی مرجانی، آن پیکرهی تراشیده از نور،...
گفتم، با من بیا.
هیچکس نمیداند،
در کجای این خاک، روحِ من از درد به خود میپیچد.
هیچکس آن دهانِ گشوده به تاریکی را،
آن دندانهای به هم فشرده از هول را،
در نیافته است.
من برای تو سخن گفتم،
و تو لب گزیدی از طعمِ آن سخنان.
کلام من،...
قصیدهای برای نمک (Oda a la Sal)
در این نمکزار،
در این صحرایِ غبارِ نور،
من تو را یافتم،
ای جوهرِ پنهانِ زمین.
تو، ای که صدایت در اعماقِ گنگِ خاک، پژواکی باستانی است.
تو نه آن نمکی که بر سفرهها مینشیند،
ای شهسوارِ بلورینِ دریاهای فراموش گشته،
تو آن...
از میان گسست، شکاف و پرتگاه،
به جستوجوی تو برمیخیزم.
در این پهنهی تهی،
که جز سکوتی تلخ نمانده،
چون کودکی گمشده
نام تو را فریاد میزنم.
خانهها را فرو ریختهام،
دیوارهای ستبر را
بر خاک افکندهام،
تا از پس این ویرانهها،
تنها تو را بیابم.
اما جز هوایی
که...
اینجا، بر کرانه، دریاست.
آری، دریاست اینجا؛ لبریز از خویش، سرشار و سرریز.
از هر سو میجوشد،
به خویش میگوید: «آری»،
به خاموشیاش پاسخ میدهد: «نه»؛
نه میگوید، نه... نه... نهای بیپایان.
به زلالی، به زایشِ کفها، آری میگوید،
سپس، با غریوی سهمگین، نه میگوید.
و ما، آدمیانِ ناچیز،
در...
میهنپرست کوچک!
گلِ رُزِی کوچک،
گاهی مینمایی آنچنان نحیف و بیکس
که گویی در دل کف دستم خواهی گنجید؛
گویی که چنین در کف خواهم گرفتت
و از میانهی نهفتگی
به دهان خویش خواهم بردت.
ولی ناگهان،
قدمهایم به قدمهایت میرسد
و لبهایم با لبانت،
رشد کردهای.
شانههایت چون دو...
نزدیکِ ترکِ آسمان،
نصفِ ماه چون لنگری نقرهگون
میرسد میان دو کوه خاموش.
شبِ سرگردان، حفّاریست
که چشمها را میشکافد؛
بیایید بشماریم
چند ستاره در برکهی تاریکی
بههنگام سقوط خرد شدهاند.
صلیب سوگآلودی
میان دو تیغهی ابرویم حک شد،
سپس گریخت—
در آهنگریِ فلزات کبود،
در شبهایی که جنگ در...
میخواهمت، با دهانی که گرسنهی گندم است
و عطر زمین، و آب، و میوهی سوزانِ انار؛
تو را میطلبم، ای شبِ چسبناکِ آغشته به نَم،
ای زهدانِ گرمِ گلهای بینامِ بهاری.
مرا بازگذار تا انگشتانم، پُر از خاک،
در چینِ ژرفِ موهایت چون پیچک بلغزد؛
بگذار دهانم، در میان پستانهایت...
اکنون، بشمار تا دوازده،
و در آستانهی عدد،
در خلوتی مطلق
نفسها را از هیاهو بازداریم—
نه کلمهای، نه اشارتِ دستی؛
نه لرزشی اضطراری در بندِ اندام.
در چنین سکونی
که بیتکاپو، بیماشین،
شهریارانه بر صحنهی هستی فرود میآید،
ما را درمیرباید
به اتحادِ بینام و بیجهت
در ورای عرف...
اگر بیهشدار خاموش شوی،
اگر ناگاه، بیپایان شوی،
من،
در این جهان پُر ترک،
ادامه خواهم داد به زیستن.
امّا نامِ مرگت را
بر کاغذ نخواهم آورد؛
نه از بیمِ سوگواری،
که از هولِ واژگانِ بیپناه.
اگر تو به نیستی پیوند خوری،
من در هستی خواهم ماند—
نه به اختیار،...
دور مرو، حتی برای یک روز؛
زیرا—زیرا—نمیدانم چگونه بگویم:
یک روز، چونان عمر، طولانیست،
و من بیتو خواهم ماند،
چنانکه در ایستگاهی خالی،
که قطارها، پهلو گرفته،
خوابیدهاند—در انتظار سپیده.
حتی برای یک ساعت نیز مرو؛
زیرا قطرات بیقرار اندوه،
همه در هم میریزد،
و آن دودِ سرگردانِ بیخانمان،
به...
دختری تیرهرخ و چالاک،
تو آبی زندگی را به جمالت هدیه کردهای:
میوهها را رسیده ساختی،
دانههای گندم را پر و گران،
و جلبک را چون موجی مواج،
با خوشی در تنت جای دادهاند؛
چشمانی نورانی،
و لبهایی که چون آب،
لبخند میزنند.
آفتابی سیاهدل و مشتاق،
چون ریشهزنی در...
روزِ نخستِ مرداد آمد و رفت،
چون شعلهای از دلِ آتش برفت.
خورشید بر آن بامِ بلند ایستاد،
با تیغِ تب، بر تنِ این خاک زد.
بادی نیامد، نفسِ شب برید،
دل تنگ شد از هوای بیسند.
دل، مثل گلی در عطشِ دشتِ خشک،
بیسایه و بیچشمِ تو، پژمرد و...
ملکهات نام نهادهام؛
هرچند بلندبالا چونان کوهانی هست،
پاکتر از شبنم سپیده،
زیباتر از سپیدارِ برجسم—
اما تویی ملکهی بیهمتا.
وقتی در کوچهها گام مینهی،
هیچکس نمیداند که تویی؛
نمیبیند تاجِ بلورینت را،
و نه گلی که چون فرشی از طلای خونین،
زیر گامهایت گسترده میشود—
فرشی که در خیال...
ایالات بیپایان،
نام تو را بر لب نمیرانم مگر در هیئت سوگند،
نه آنگاه که تیغِ حقیقت را
بر سینهگاهِ سوختهام میگذارم،
نه آنگاه که شب، زخمهایم را
چون شرابی کهن، آهسته در درونم میچکاند،
و نه حتی وقتی نخستین فروغت
از لابهلای جامهای شیشهای
تا اعماق هستیام نفوذ میکند....
درخواست خاموشی
اکنون، میتوانند در آرامشم واگذارند؛
اکنون به فقدانم خو میگیرند.
میخواهم پلکهایم را ببندم.
من تنها پنج چیز میطلبم،
پنج ریشهی برگزیده.
نخست: عشقی بیکرانه.
دوم: تماشای خزان.
بیپرش برگها و فرودشان بر خاک،
وجودم ابتر است.
سوم: زمستانی باوقار،
بارانی که دوستش میداشتم،
و نوازش آتش، در...
در قبرستانهایی تنهایی هست،
گورها از استخوانهایی انباشتهاند که سکوت کردهاند،
قلب،
درونِ تونلی میتپد—
تاریکی، تاریکی، تاریکی—
چنانکه ما در خودمان غرق میشویم،
چنانکه گویی در اعماق قلب،
یا در گذر از پوست به روحمان، میمیریم.
وجود مردگان هست،
پاهایی از خاک سرد و چسبناک،
مرگ در استخوان نفوذ...
روزیروزگار با نورِ کائنات بازی میکنی،
ای میهمانِ نجیب و نامرئی!
در گل و آب قدم مینهی،
بیش از آن سرِ سپیدی هستی که
هر روز چون خوشهای عطرافشان در دو دستم نگهش میدارم.
از آنرو به هیچکس نمیمانی،
زیرا دوستت دارم.
بگذار تو را در میان طوقههای زرد گسترانم،...
تنِ یک زن، تپههایی سپید، رانهایی مرمریگون،
زمانی که تسلیم میشوی، گویی جهان را در خود گسترانیدهای.
تنِ من، وحشی و دهقانی، تو را میکند در خاک فرو،
و از ژرفای زمین، فرزندی به پرش درمیآید.
تنها بودم، درست مانند تونلی،
و پرندگان از من گریختند.
و شب، با لشکری...