متن غزل قدیمی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غزل قدیمی
کبوتر قمری، ای ساکن شاخسارهای دوردست بهار،
ای پیامبر خاموش نسیمی که از عطر اقاقیا گذر کرده است...
مگر کجا رفتی که اینک بهار آمده است،
اما آواز تو هنوز بر شاخهای نرفته پژمرده میشود؟
دلم برات تنگ شده،
نه چون حسرتی سبکخیز و عابر،
بل همچون داغی سنگین
که...
چنانکه گویی از ستیغ آسمانهای دور،
دستافشانِ نسیم،
درود میفرستند
به سرزمینهایی که هنوز نامی از ما دارند،
پرندگان،
سفیدبالانِ خستهدل،
از بامدادانی گمنام
سوی اقلیمهای کهن بال میگشایند.
بر مدار بادهای بلند
سرازیر میشوند،
در سلوکی بیصدا
بر مرز دشتهای آشنا.
فرود میآیند – آهسته،
چنانکه هیچ آوازهای برنخیزد...
در شیار خاک،
آزاد میخرامد؛
بال میکوبد در وزش باد
و در تابش خورشید میتپد،
و خویش را
بر شاخسار کاجها میافکند.
او
به زبانی از برنز سخن میگوید،
و نیز به زبان پرندگان؛
گه با التماسِ لرزان،
گه با فرمانی از جنسِ دریا.
او
چشمانت را با نوارِ کتانی...
میدانی چگونه است این احساس:
اگر به ماهِ بلورین بنگرم،
به شاخهی سرخ پاییز،
که آهسته بر پنجرهام خم شده است،
اگر در کنار آتش،
به خاکستر ناپیدا،
یا به پیکر پژمردهی هیزم دستی کشم،
همهچیز مرا
به سوی تو میکشاند،
چنانکه بوی عطر گل،
تا تهِ جانِ دلتنگی میرود.
تمامِ شب را در کنارِ دریا،
در آن جزیره،
در آغوش تو خوابیدهام.
تو
میان لذت و خواب،
میان آتش و آب،
وحشی و شیرین بودی.
شاید دیرهنگام،
رویاهایمان در بالا یا در ژرفا بههم پیوستند؛
بالا، همچو شاخههایی جنبان بر موجۀ بادی مشترک؛
زیر، همچو ریشههای سرخ که تماس...
به سبب تو،
در باغهای شکفتهی بهار،
عطر گلها چونان زخمی کهنه،
در من میخروشد و دلم را میآزارد.
چهرهات از خاطر رفته،
دیگر دستیات را در یاد ندارم؛
و لبانت…
آیا هنوز بوسهشان را بر لبان من میتوان سراغ گرفت؟
به سبب تو،
مفتون تندیسهای سپید پارکها شدهام؛
آن...
ای غم،
ای رودخانهی عریانِ گمگشته در کوهسار خاموش،
تو به دره گام نمینهی
مگر با شالی سرخفام بر گردن،
و یا میخکی سوزان در چنبرهی تاریکی،
یا زنبیلی از بوسههای شبنشین.
تو از ژرفنای پیکر آدمیان سر میزنی،
از سنگینی هزاران آهِ ناگفته،
و ناگاه،
سنگینتر از تاب استخوان،...
امشب مرا مجال آن هست که غمبارترین سطور را بنگارم.
چونان که بنویسم:
«شب، بهسان آبی ژرف، آکنده از اختران است؛
و ستارگان، از دوردستهای لرزان، میدرخشند…»
نسیمی شبگرد، در آسمان، پرسه میزند
و غمی کهنسال را در گوش فلک نجوا میکند.
آری، امشب میتوانم غمانگیزترین سطرها را بنویسم—
چه...
در دلی که قفسش میانِ آهن و شب بیدار است،
دختری چون کبوتر، درختهای آسمانش را به رویا میبرد.
با دستهای لرزان، شکستهی انتظار،
در سکوتی که بر هر دیوارش فرود میآید،
چشمانش میداند از کجا به این باران افتادهست.
هوای ابری، گمگشته در افقهای دور،
رهایی را میجوید، در...
هلال آمد ز مغرب، نورباران،
به دل آتش، به جان سوزد هزاران.
ز روزه پرده برگیر از حقیقت،
که تا بینی خدا را بیغباران.
روشن شد از آن نور، دلِ شامزده،
رفت از رخ جان، غبارِ ایّامزده.
در سایهی صبحِ نخستینِ وصال،
دل مستِ خُمار است و لب آرامزده.
آمد مهِ جان، پرده ز دلها برداشت،
راز از دلِ شبهای پریشان برداشت.
از خوانِ سحر، بادهی صبرم بنهاد،
از سفرهی وصل، لقمهی ایمان برداشت.
ای آسمان، بگو که چرا تیره گشتهای؟
در سوگ او نسیم شدی، خیره گشتهای.
اسفند ماه آمد و دل سوخت همچو شمع،
آه ای زمانه، از چه تو اینگونه گشتهای؟
زندایی مهربان که چو خورشید روشنی،
خاموش گشت و رفت، تو ای ماه، خفتهای؟
دلتنگیام چو موج، به ساحل نمیرسد،...
بهار آید و بویش مستی آورد،
دل خسته ز غمها دستی آورد.
برآی ای نسیم از خواب کهن،
که خاک از نفَسَت مستی آورد.
ز خاکستر دی، جان برآرد بهار،
که در پردهی شب پنهان شد اسرار.
ز بیداد سرما نلرزد دلم،
که در سینه دارم شررهای یار.
بهار آید و خاک مرده بخندد،
نفس در دل خاموش شب بتندد.
ز طوفان زمستان نماند نشان،
که خورشید در خون خویش افکندد.
درین حریم که نور است آشیان عشق
به هر نگار، فروزان ز هر زبان عشق
ز سقف دل فریبش هزار رنگ شکفت
که هر یکی ستاره ست در میان عشق
ای نور ز دل شکسته رسته ای
در رقص خیال، به دل نشسته ای
رنگین کمانی از بهشت بر خاک
راز ازل به دیده ها گسسته ای
در سایه های پاییز
آه، این برگ های زرین که بی حوصله بر خاک سرد می افتند،
گویی هر کدام زمزمه ای از روزهای خسته ی تابستان در سینه دارند.
درختان، خسته و شکسته، به نجوای سنگین باد گوش می دهند،
و من، تنها شبحی در این ویرانه ی زیبا...
برگ ها در خزان خاموشی
سایه ات محو شد در گوشی
هر ورق دفتر ایام من است
این خزان، آینه ی جان من است
سایه ات گر چه به خاک افتاده
نور عشقت به دلم تابیده
برگ ها رقص کنند از دوری
من به دنبال تو با مهجوری
هر نفس...
در دل این کوچه های خم، راز صد دوران نهان
هر نفس چون دودی از عمر، می رود تا آسمان
در نگاه هر رهگذر، حسرتی پنهان ز مهر
هر متاع این جهان فانی، سایه ای بر کاروان
در میان بازار کهن، نور بر سقف بلند
هر دکان قصه ای دارد ز روزگار گزند
مردمان در گذرند، دل ها پر از هجر یار
چون نسیم عطر دل ها می وزد بر این دیار