شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
شبی خوابیدم... آرزوی قبل خوابم تو بودی... خوابت را دیدم ...در میان چمن های سبز بهاری با لبخند و دامن گل گلی ت می دویدی... بیدار شدم! اما یادم آمد دیدنت یک رویای محال بود چون نه تو بودی! نه بهاری بود !اما گونه های من خیس بود!!!...
تا بوده همین بوده... من حال اون رو خوب میکردم... اون حال یکی دیگه رو ...من گریه نمیکردم که دلش نگیره... اون دلش تنگه یکی دیگه بود... من فکر میکردم نگرانی چشماش برای من بود ...اون نگرانی چشماش برای یکی دیگه بود... اون کلاً برای یکی دیگه بود......