پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
«سلاخیِ احساس»من همان جوانه ی تازه سر از خاک درآورده ام.همان دخترکِ نوگل، که جز عطوفت و درست کاری پیشه ای نگرفته ام.اما گویا مهربانی در این دنیا ساده لوحی خطاب می شد؛ حرف زدن با عروسک ها دیوانگی! دیگر قدرت تصمیم گرفتن نداشتم و شاهدِ تحمیل عقایدشان به خودم بودم.دهانم را بستند، سکوت را پیشه ام قرار دادند. مرا از مسیرِ آرزوهایم دور کردند. تمامی درهای ترقی را به رویم قفل و زنجیر کردند.همانم که تیشه خورد و شیشه ی دلش ترک برداشت...اما......