«سلاخیِ احساس»
من همان جوانه ی تازه سر از خاک درآورده ام.
همان دخترکِ نوگل، که جز عطوفت و درست کاری پیشه ای نگرفته ام.
اما گویا مهربانی در این دنیا ساده لوحی خطاب می شد؛ حرف زدن با عروسک ها دیوانگی! دیگر قدرت تصمیم گرفتن نداشتم و شاهدِ تحمیل عقایدشان به خودم بودم.
دهانم را بستند، سکوت را پیشه ام قرار دادند. مرا از مسیرِ آرزوهایم دور کردند. تمامی درهای ترقی را به رویم قفل و زنجیر کردند.
همانم که تیشه خورد و شیشه ی دلش ترک برداشت...اما...
می بینی مرا؟
خرده شیشه ها قلبم را زخمی کردند.
خون حاصل از این زخم دلیلی شد تا هدایت گرِ راهِ دختران دیگر شوم!
توشه ی پُر آرزوهایم را می بینی؟
همانم که روزگاری صفحه ی جهان می خواست نامردی کند و من، خواسته هایم، آرزوهایم را از بیخ پاک کند.
غافل از اینکه من زنده بودم؛ نفس می کشیدم. پاهایم توانِ پیش روی داشت و دست هایم توانِ پس زدن.
و حال، اینجایم هر چند با سختی و مشقت بسیار...
✍️ فرشته برقی
ZibaMatn.IR