شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
#کابوسدر پس تمام لبخندها، در امتداد تمام راه ها؛با درد، بغضِ همیشگی ام را فرو بردم.نمی دانم به کدامین گناه، از خواب هراس دارم.رویاهایم رنگ و بوی کابوس گرفته اند!گفته بودم پذیرای شکستم تا قوی تر شوم؛اما نشد...شکستی عمیق بود، جانم را هدف گرفته بودند.به هدف شان نرسیدند اما...اما، قلبم را گرفتند. مرا به سادگیِ شکستن تکه چوبی شکستند.رویاهایی که به مرور زمان رنگ و بوی واقعیت می گرفتند را خاکستر کردند.گویا بعد از آنکه مرگ را به...
- نامه ای به بازماندگانم.همیشه عقیده داشتم که کلمات قدرتشان از صداها بیشتر است.با هر کلمه که گاه ساده از آنها می گذریم، می شود کسی را کشت یا زنده کرد، می شود امید داد...حال که این کلمات را کنار هم ردیف می کنم، نمی دانم کدام یک از شما این نامه را باز خواهید کرد، اما هر فردی هستی امیدوارم چند دقیقه ای وقت داشته باشی چرندیاتم را بخوانی.در ابتدای نامه سلام نکردم، چون به عقیده ام واژه ی سلام یعنی سلامتی و برای فردی همانند من که در وضع روحی ...
- نامه ایی که هرگز خوانده نشد...مهربانم!مادامی که برایت می نویسم، روح و جسمم بر پیکره ی قلم می افتد و جانم را روانه ی جوهر می کند که من را برایت در این نامه زنده کند.جزء به جزء خاطراتمان را به یاد دارم. در کنارت بودم، گرمای حضورت را حس می کردم و لحظات نابی که شاهدش بودم، به این زندگانی امیدوارم کرده بود.در کنارت معنای واقعی زندگی را درک می کردم اما، چه شد که به این وضع مهلک دچار شدیم؟دنیا با تمام هیبتش غرید!طبل کوبید؛رعد و برق و ...
#دل تنگیدلتنگ که می شوم، حس تک بیت های عاشقانه ای را دارم که دور ریخته شده اند؛ نمی دانم باید به کجا پناه ببرم.زمزمه می شوم گوشه ی لب های عاشقانی که دیگر همراه یکدیگر نیستند.نظیر شب های شاملو؛ به همان اندازه محزون...اشک می شوم گوشه ی چشمِ دخترانِ عاشقی که از عشق پاک و نابشان دم نمی زنند.غمگین می شوم؛ همانند دخترک کبریت فروش اما، نجاتی در کار نخواهد بود...در بهت رفتن آنان که بودند و دیگر نیستند می مانم، در وهم بودنشان زندگی می گذران...
«سلاخیِ احساس»من همان جوانه ی تازه سر از خاک درآورده ام.همان دخترکِ نوگل، که جز عطوفت و درست کاری پیشه ای نگرفته ام.اما گویا مهربانی در این دنیا ساده لوحی خطاب می شد؛ حرف زدن با عروسک ها دیوانگی! دیگر قدرت تصمیم گرفتن نداشتم و شاهدِ تحمیل عقایدشان به خودم بودم.دهانم را بستند، سکوت را پیشه ام قرار دادند. مرا از مسیرِ آرزوهایم دور کردند. تمامی درهای ترقی را به رویم قفل و زنجیر کردند.همانم که تیشه خورد و شیشه ی دلش ترک برداشت...اما......