پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چشمانش را بسته بود.. اصلا.. تکان نمیخورد. از کنارش گذشتیمچشمم به پاهایش خوردرگ هایش مشخص بود. دستم را روی چشمان خواهر کوچکترم گذاشتم تا حداقل اگر سروصدا گذاشت، کابوس خواب را از چشمانش نگیرد.. ناگهان صدای بلند و خشن مردی که فریاد زد و کلمه ای را گفت شنیدیم.. با سرعت به داخل خرابه ای رفتیم و پنهان شدیم. رحم ندارند.. کودک و بزرگسال را نمیفهمند... هرچند.. اینجا دیگر کودکی نیست.. همان شیرخواره ها هم بزرگ شده اند در خاک و خون ...