چشمانش را بسته بود..
اصلا..
تکان نمیخورد.
از کنارش گذشتیم
چشمم به پاهایش خورد
رگ هایش مشخص بود.
دستم را روی چشمان خواهر کوچکترم گذاشتم تا حداقل اگر سروصدا گذاشت، کابوس خواب را از چشمانش نگیرد..
ناگهان صدای بلند و خشن مردی که فریاد زد و کلمه ای را گفت...