چشمانش را بسته بود..
اصلا..
تکان نمیخورد.
از کنارش گذشتیم
چشمم به پاهایش خورد
رگ هایش مشخص بود.
دستم را روی چشمان خواهر کوچکترم گذاشتم تا حداقل اگر سروصدا گذاشت، کابوس خواب را از چشمانش نگیرد..
ناگهان صدای بلند و خشن مردی که فریاد زد و کلمه ای را گفت شنیدیم..
با سرعت به داخل خرابه ای رفتیم و پنهان شدیم.
رحم ندارند..
کودک و بزرگسال را نمیفهمند...
هرچند..
اینجا دیگر کودکی نیست..
همان شیرخواره ها هم بزرگ شده اند در خاک و خون این سرزمین..
خاک های مرده این خرابه عطسه را مهمان فضای پر از سکوت خابه کردند..
خواهرم هرچه تلاش کرد نشد..
عطسه...
و صدای بغض دارش ک میگفت: داداشی!!! نتونستم نگهش دارم..
آرام..
شانه هایش را فشردم و هیچ نگفتم..
میدانستم..
شنیده اند..
سکوت ناگهانیشان را فهمیدم..
دست کوچکش را گرفتم و آرام از خرابه بیرون رفتیم..
پشت خرابه هیچکس نبود..
در سایه میرفتیم تا چشمشان به ما نیوفتد...
سکوتی پر از وحشت همه جا حکم فرما شده بود..
درون تونلی تاریک قدم گذاشتیم و بی صدا حرکت میکردیم..
صدای قدم های مردانه ای از پشت سرمان شنیدم..
خواهرم هم شنید..
چیزی نگفت..
اما..
فشاری که بر دستانم وارد میکرد از ترسش خبر میداد..
دستش را فشردم و سریع تر قدم برداشتیم..
صدای قدم های پشت سرمان...
تند شده بود و گویی بیشتر..
سرم را به عقب برگردانده بودم و با فاصله و سنگین نفس میکشیدم و به راه رفتنمان سرعت میبخشیدم..
و اصلا برایمان مهم نبود پاهایمان پر از تاول شده..
و چند روزیست هیچ نخورده ایم..
ناگهان به چیزی برخورد کردیم و صدای خنده ای ترسناک و ناگهان روشن شدن تونل با چراغ ماشین....
خودشان بودند..
با همان پرچم سیاه.. با آرم لا اله الا الله.....
وحشیانه میخواستند دستان خواهرم را از دستانم جدا کنند..
هرچه فریاد زدم
هرچه خواهرم اشک ریخت..
فایده ای نداشت
میخندیدند و با پشت اسلحه به بدنمان ضربه میزدند..
به یاد آوردم..
حرف پدرم را..
راست میگفت..
حاضر بودم..
باید این کار را میکردم..
نمیدانم این سرعت را از کجا..
ولی به دست آوردم..
اسلحه اش را از دستانش کشیدم..
شکه شده بود..
بدون لحظه ای وقت تلف کردن..
به چشمان اشکی خواهرم چشم دوختم..
بغضش شکسته بود..
بغض من هم شکست..
با فریاد اشک ریختم و گریه کردم..
و ماشه را چکاندم..
اسلحه را به طرف یکی از آن ها گرفتم..
اسلحه آن ها آماده تر بود...
به طرفم تیراندازی کردند..
هنوز تیری به من نخورده بود...
شلیک کردم تا حداقل یکی از آنان را کشته باشم..
همان ک دستانش به خواهرم خورده بود..
تیر به سرش خورد و تیری هم به من..
پدرم گفته بود: حتی شده خودت خواهرتو بکش... ولی نزار دست اونا به خواهرت بخوره...
+مگه من چن سالمه بابا؟؟؟؟
-10... ولی حتی اگه کوچیک ترم بودی بازم بت میگفتم...
نویسنده: vafa
ZibaMatn.IR