پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر استشعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر استآن چنان می فِشُرد فاصله، راه نفسمکه اگر زود، اگر زود بیایی دیر استرفتنت نقطه پایان خوشی هایم بوددلم از هر چه و هر کس که بگویی سیر استسایەای مانده ز من بی تو که در آیِنه همطرح خاکستری اش گنگ ترین تصویر استخواب دیدم که برایم غزلی می خواندیدوستم داری و این ساده ترین تعبیر استکاش می بودی و با چشم خودت می دیدیکه چگونه نفسم با غم تو درگیر استتا...
رفتنت نقطه ی پایان خوشی هایم بوددلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است...