سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
مادرم هیچ وقت به من نگفت دوستم داردوقت نداشت دستش همیشه بند بودبند بستن بند کفش های من که گره زدن بلد نبودمدستش بند دکمه ی روپوش خواهرم بودبند مشق های برادرم...من اما دوست داشتن را زنگ های تفریحدر سیب قرمزی که ته کیفم گذاشته بودو گاز می زدم،حس میکردم......