شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
من با استعداد بودم ، یعنی هستمبعضی وقتها به دستهایم نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم ، یا یک چیز دیگر ...ولی دستهایم چه کار کردهاند؟ یک جایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند ... دستهایم را حرام کردهام ، همینطور ذهنم را !...
...آدمی در سفر ساده هم ای دل حتیبند کفشش اجل و دسته کیفش مرگ استزندگی یک غزل نیمه تمام است بدانکه به هر وزن بگوییم ردیفش مرگ است...
مادرم هیچ وقت به من نگفت دوستم داردوقت نداشت دستش همیشه بند بودبند بستن بند کفش های من که گره زدن بلد نبودمدستش بند دکمه ی روپوش خواهرم بودبند مشق های برادرم...من اما دوست داشتن را زنگ های تفریحدر سیب قرمزی که ته کیفم گذاشته بودو گاز می زدم،حس میکردم......