پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
روز اول دبستان سماور نفتی را با دستهای کوچکم روشن کردم سفره صبجانه را پهن کردم ... مادرم سحر خیز بود هاج و واج با دیدن سفره صبحانه کنار درگاه اطاق نشیمن خشکش زدکم کم تمام اعضای خانواده از خواب بیدارشدند ... من کنار سماور شکل مادرم نشستم و گریه کنان برای همه چای می ریختم ... و فقط تکرار می کردم من دبستان نمی روم مادر ... صبحانه با من ظرف شستن با من ... مرا ازخودت دور نکن طاقت دوری ات را ندارم ... اول مهر بود نسیم پاییزی شروع به وزیدن کرده بود ...
مادرم هیچ وقت به من نگفت دوستم داردوقت نداشت دستش همیشه بند بودبند بستن بند کفش های من که گره زدن بلد نبودمدستش بند دکمه ی روپوش خواهرم بودبند مشق های برادرم...من اما دوست داشتن را زنگ های تفریحدر سیب قرمزی که ته کیفم گذاشته بودو گاز می زدم،حس میکردم......