روز اول دبستان سماور نفتی را با دستهای کوچکم روشن کردم سفره صبجانه را پهن کردم ... مادرم سحر خیز بود هاج و واج با دیدن سفره صبحانه کنار درگاه اطاق نشیمن خشکش زد کم کم تمام اعضای خانواده از خواب بیدارشدند ... من کنار سماور شکل مادرم نشستم و...
مادرم هیچ وقت به من نگفت دوستم دارد وقت نداشت دستش همیشه بند بود بند بستن بند کفش های من که گره زدن بلد نبودم دستش بند دکمه ی روپوش خواهرم بود بند مشق های برادرم... من اما دوست داشتن را زنگ های تفریح در سیب قرمزی که ته کیفم...