متن حس
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات حس
در ایستگاه مترو،
صدای خندهی تو بین جمعیت پیچید،
و من بدون اینکه بفهمم، دنبال تو دویدم،
تا هرگز گم نشوی.
نگاهت مثل مه صبحگاهیست،
که حتی سنگهای دل را نرم میکند،
و تمام سکوتها پر از نفسهای توست،
لحظهها با تو جان میگیرند.
بوی تنت،
مثل یادآوری روزهایی که هنوز نرفتهاند.
لمس دستانت،
همچون وزش بادی ست که تمام اندوهها را میبرد.
به تار موهایت قسم...
که هر بار روی پیشانیات میلغزند،
تمام جهان در من فرو میریزد.
**خاکستر**
زبانم سوخته است،
نه سیب را میشناسم،
نه باران را.
دلم سوخته است،
نه دستی مرا میگیرد،
نه صدایی مرا میخواند.
در راهی که از دود پوشیده شد،
پا گذاشتم،
بیآنکه بدانم
به کدام سمت میروم.
و در پسِ بادهای سرد،
چیزی فرو ریخت،
شاید من بودم،
شاید باوری...
**زخمِ بینام**
دیگر نمیپرسم،
نمیخواهم بدانم
که این درد از کدام سایه افتاد
بر تنِ خستهام.
دیگر نمیگویم،
چرا که واژهها
در گلوی شب گیر میکنند
و هیچ سحری
برایشان راهی نمیگشاید.
تنها در گوشهای مینشینم،
در دلِ خاموشترین ساعت،
جایی که زخمها،
آهسته
در رگهای شب شنا میکنند.
حقم...
درکم کن و، ترکم نکن؛ یار؛
تر کم نشد چشمم برایت!
بنگر چه سان با جان نشسته،
سرتاسرِ حسّم به پایت!
برخیز؛ بیا، نزدِ دلم؛ دلدارم!
آخر، منم انسانم و یک دل دارم؛
یک دل، که نه صد دل، شده ام شیدایت؛
گلبوسه ی حس، بر لبِ «تو»، می کارم.
حس میکنم دیگه حس نمیکنم:|