جز بغض ندارم پناهی دگر من لعنت به خودم که دادم به عشق تن فرهاد شدم و گمان کردم میشود شیرینم اما ز بیستون،اورا با خسرویش میبینم ندانستم او خسرو را میخواهد نه من را او صلح را دوست دارد نه جنگ تن به تن را