پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چون آب روان می گذرد جان من و تو ای بس که به شادی و صفا آن من و تو بشتاب که با رود خروشان رهایی پیوسته به دریای عدم خان من و تو...
با یاد تو هر لحظه پر و بال گرفتم این قامت افراشته از دال گرفتم می رقصم و می چرخم و می پرم از این دام عمریست شب و روز ازین حال گرفتم...
عاشق نشدی عشق ترا رام کند بی منت خلق بر سر و بام کند عمری به هوای دیدن روی خوشش جان گیرد و جان بخشد و در کام کند...