یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
سویِ کویت، آمدم، با چشمِ گریان آمدم با هزاران،درد و رنج؛ چون مرغِ نالان آمدم دیدمت ،گفتم؛ هوایت، بی قرارم کرده است رفتی اما، باز هم؛ سویت پریشان آمدمبا زبان عاشقی، با شعر می گویم سخنمن به دیدارِ تو امشب، هم غزل خوان آمدممشتری شد، چشمِ تو؛ بر جانِ من حلقه زدهمعنی هر واژه ام، با عشق پنهان آمدمبس که غوغا ی دلم، شب؛ یکه تازی می کند حلقه بر در می زند دل، جان به قربان آمدم ...