به صلیب می کِشد
دلتنگی
نگاهم را در انتظارت
تو را من دوست می دارم
ولی جانا نمی دانی
شدی دنیای من دیگر
چرا با من نمی مانی؟!
نوشتم بر تنِ لاله
که خون شد این دلِ تنگم
گل لاله به غصه گفت:
که من خونین دلم چون تو
قسم
بر زخمه ی چَنگ و
قسم بر ساغر و...
صبـح یعنی که تو باشی و منِ دیوانه
چـــهچـهِ بـلبـل و مــستــانگیِ پروانه
عطرِ یاس و نمِ باران و بَنان و حافظ
چون شرابی دلِ ما مـست کند جانانه
کاش یلدایَم به صبحِ دیدنت جان می گرفت
ای تــو خـورشیدِ پس از شبهایِ غمبارم بیا !
هــمایـــون باشــَدَت صـــبحِ زمستان
تـمـــام لحــظه هـایت چــون گلستان
پس از یلدا جهانت روشن ای دوست
بـتــابـد آفــتـــابِ عـــشـــــق در جان
کاش بیایی
تا دلم بی صدا
ترک بر ندارد
از دلتنگی نبودنت
از دلشوره های تنهایی
در میان رفت و آمد روزها
روزهایی که در پی هم می آیند
بی آنکه تو در کنارم باشی
ســـوگند که یـــار مـهربان ما را بس
یک جـــرعه ز جام ارغوان ما را بس
فــارغ ز همـــه بـــود و نـــبـود عالم
در هر دو جـهان عزیز جان ما را بس
همه از یار می گویند
از آن خورشیدِ عالم تاب
و آن زیباییِ دلدار
ولی من از غمِ دوری
و چشمانِ همیشه خیس
می گویم
از آن دلشوره ی هر روز و هر شب
آن نگاهِ تا ابد خسته و تنها مانده می گویم
بگو آخر !
بگو با این...
بی تـــو غـــم ای نـــازنـــین با مــن سـرِ کین آمده
درد هـــجــرانت نمـــی دانی چــه ســــنگین آمده
از نظــــر غایـــب شــدی ای یـــوســف کـنعان من
بــهر غــمــخـــواری دل یــــعقــوب تســـکین آمده
اشک چشمم شد به راهت خون و چشمانم سفید
آه و دردا از شـــــــب و روزی کـه غــمــگـین آمده...
ز اســمـاعـیـلِ "مـن "بـگـذر و ابـراهـیـم ثـانـی شـو
که عاشق می کند قربان سر و جان را به راه عشق
من تو را حس میکنم هر روز و هر شب ای عزیز
گرچـه از یــادت مــــرا بـــردی و غــم دارد دلــم
صبر هم گویی خجالت می کشد در پیش دل
غــم چـــرا از روزهـــایم کم نــمی گردی بگو
خـوشا همراز دل من باشم و بس
همیـشه سـاز دل من باشم و بس
چو بلبل نغمه خوان گردم اگر که
تو را طـــناز دل من باشــم و بس
آنهایی
که از جنسِ عشق نیستند
همواره آن را
بر صلیبِ غربت
کشیده اند
از عشق نغمه ای بس در گوشِ دل صبا را
تا جان به پای جـانان یک لحظه او سپارد
دیری اســت که تابیده به دل عشقِ نگاری
چون روشنی و نور پس از ظلمتِ شب ها
لحظه ها پر از غم
چشمها بارانی
مدتی هست که دور از تو در این گوشه ی دنیا تنها
می شمارم
روز و شب ها را من
تا بیایی و شکوفا بشود بوته ی عشق
برخیز !
طلوعِ صبح است
طلوع دوباره ی خیالت
خیال بودنت که تمام مرا فرا می گیرد
برخیز و ببین که امروز هم
دلخوشی آمدنت نوازش می کند
دلتنگی لحظه هایم را
زیــبا تـر از گوهــــر و مــــرواریدی
پر جلوه تر از درخششِ خورشیدی
ای عــــشق جهـــانم شده زیبا با تو
آنگَه که تو بـر جــان و دلــم تابیدی
هر ســـو نگرم لاله و ریـــحـــان همه اوست
جانـــم همه او دلبـــر و جانــان همه اوست
بـــی او چــه کــنـــم دلا !گـل و گلــشــن را
هیچ است گل و گلشن و بُستان همه اوست
عشق است فقط همدم و همراز مرا
کوکِ دل و جــان، قافـیه پـرداز مرا
آنگه که رسد عطرِ خـوشت بر جانم
شیـــدا صــفتــی بیـنـی و طنّاز مرا