چون باد صبا پر از سرودی دَم صبح
پاکی و زلال و همچو رودی دم صبح
ای عشق غزل نوش نگاهت شده ام
سرمست تو ام دلم ربودی دَم صبح
دل و عـقلم نه یارند و نه دلدار
که آن انکار دارد این چه اصرار
بیـا دل دل نکـن ای دلــبرِ جـان
که باشد عشـــق بنـیاد همه کار
شبــهای دلـم هــوای مهتاب گرفت
تصویر تو را همیشه در قاب گرفت
ای عــشق تو تصنیف خیالم هستی
رویای منی، با تو دلم خواب گرفت
دارد دلــم دوباره خــــیال و هــوای تو
دلتــنـگ و بـی قـرارِ غــزل با صدای تو
خشــکیده اسـت بـوته ی گلهـای رازقی
بی تو قسم به جام می و هـم خدای تو
دارم دلی که پـر شده از حــس عاشقی
پر ســــوز نـاله های نـی و هـم نوای تو
رفتی و...
گـرفــتـارم مــیان عــــقـل و دل در حـیرتم دائم
که آسان نیست دل کندن نه دیدارت شود ممکن
چه شور و شوق و غوغا دارد این عشق
عــجــب، روح مـــسیحا دارد این عشق
به دل کشـــور گـشایی بی رقیب است
شکوهـــی بس هـــویدا دارد این عشق
خــوب ست تـمامِ مــاه و سـالم با تو
خــوب ست همه فــکر و خیالم با تو
در قــــهوه ی چشـــمانِ تو ای زیبا رو
نـــیکو ست زدم هر چه که فالم با تو
بر عـشق تـو ام دچار می فهمی تو
این دل شده بی قرار می فهمی تو
شیدا صـــفتم ولی چـو حلاج مرا
غم می کشدم به دار می فهمی تو
صبح است و دلم پر از هوایِ عشق است
چون بلبـــلکان پر از نوایِ عــــشق است
سرشارِ غـــزل هســـتم و دل، کوکِ غزل
این کوکِ دل و غزل ، عطایِ عشق است
کوهیم و نمی ترسیم هر چند دو صد دشمن
بر جـــان تمـــــام مـــــا در دم بــــزنند تیری
آتـــــش زنــید و موشـــک انـدازید خـصمان
پُر رسـتم است و آرش است این ملکِ ایران
کــودک کشانِ بی صــــفت گــرگانِ بی رحم
صهـــیونیان ،انســـان نـــمایان اید، بی شرم
ایـــران نه لبــنـــان اسـت و نه غـــزه بدانید
غـُـــرِّیـــــدنِ شیـــــــــرانِ ایــــران را ببینید
بهــــرامِ چــــوبیـن ها نمی ترســـند از جنگ
دلواریــــان جــــانانـه...
ویـــــرانـه دل دشــــمن آباد تو می مانی
غــم خانه دل دشــمن دلشاد تو می مانی
ای مام وطن ای جان جانها به تو وابسته
در بـــــند نخـواهی شد آزاد تو می مانی
به صلیب می کِشد
دلتنگی
نگاهم را در انتظارت
تو را من دوست می دارم
ولی جانا نمی دانی
شدی دنیای من دیگر
چرا با من نمی مانی؟!
نوشتم بر تنِ لاله
که خون شد این دلِ تنگم
گل لاله به غصه گفت:
که من خونین دلم چون تو
قسم
بر زخمه ی چَنگ و
قسم بر ساغر و...
صبـح یعنی که تو باشی و منِ دیوانه
چـــهچـهِ بـلبـل و مــستــانگیِ پروانه
عطرِ یاس و نمِ باران و بَنان و حافظ
چون شرابی دلِ ما مـست کند جانانه
کاش یلدایَم به صبحِ دیدنت جان می گرفت
ای تــو خـورشیدِ پس از شبهایِ غمبارم بیا !
هــمایـــون باشــَدَت صـــبحِ زمستان
تـمـــام لحــظه هـایت چــون گلستان
پس از یلدا جهانت روشن ای دوست
بـتــابـد آفــتـــابِ عـــشـــــق در جان
کاش بیایی
تا دلم بی صدا
ترک بر ندارد
از دلتنگی نبودنت
از دلشوره های تنهایی
در میان رفت و آمد روزها
روزهایی که در پی هم می آیند
بی آنکه تو در کنارم باشی
ســـوگند که یـــار مـهربان ما را بس
یک جـــرعه ز جام ارغوان ما را بس
فــارغ ز همـــه بـــود و نـــبـود عالم
در هر دو جـهان عزیز جان ما را بس
همه از یار می گویند
از آن خورشیدِ عالم تاب
و آن زیباییِ دلدار
ولی من از غمِ دوری
و چشمانِ همیشه خیس
می گویم
از آن دلشوره ی هر روز و هر شب
آن نگاهِ تا ابد خسته و تنها مانده می گویم
بگو آخر !
بگو با این...
بی تـــو غـــم ای نـــازنـــین با مــن سـرِ کین آمده
درد هـــجــرانت نمـــی دانی چــه ســــنگین آمده
از نظــــر غایـــب شــدی ای یـــوســف کـنعان من
بــهر غــمــخـــواری دل یــــعقــوب تســـکین آمده
اشک چشمم شد به راهت خون و چشمانم سفید
آه و دردا از شـــــــب و روزی کـه غــمــگـین آمده...
ز اســمـاعـیـلِ "مـن "بـگـذر و ابـراهـیـم ثـانـی شـو
که عاشق می کند قربان سر و جان را به راه عشق