چرا امــشـب ،شبی دلگیر دارم
چرا دل، بسـته در زنـجیر دارم
نمی دانم چرا تقدیرم این است
چرا بخــتی چنین من پیر دارم
عطرِ خاطره هایت
هر سپیده ی صبح
بی قرار می کند
چشمانِ منتظرم را
چشمانی که
روزگاری است دیر
یعقوب وار
پای آمدنت سپید شده اند
و من
در دلِ ثانیه ها
زلیخاوار
با تو دلخوش نشسته ام
تا که بیایی
شــعر و غــزل و هـزار جـان تقدیمت
زیبـــــایــی بــــاغِ ارغـــوان تقدیمت
یک دشتِ پر از بنفشه های خوشرنگ
با عـــطرِ شـــکوفه در جهان تقدیمت
ســلام ای شــادی لیـل و نهـارم
سلام ای آنکه بر عشقت دچارم
سلام ای باغ یـاس و سنبل زرد
بیا صــبح اســت و آوای هَزارم
پـس از تـو بی خـبر از حال خویشـتن بودم
شــبیه وامــــق و فـــرهــادِ کـوهــکن بـودم
نپــرس از دلِ تــنگـــم نپـــرس ، ویــــرانـم
اگــرچـه قـــبلِ غمـــت فـاقــدِ مِـــحَن بودم
در انتــظارِ تـــو عمری که خـــوب می دانی
کســی که چشـم به راهت نشسته من بودم
کنـــون که لاله ی دلــخونم و...
پـس از تـو بی خـبر از حال خویشـتن بودم
شــبیه وامــــق و فـــرهــادِ کـوهــکن بـودم
نپــرس از دلِ تــنگـــم نپـــرس ، ویــــرانـم
اگــرچـه قـــبلِ غمـــت فـاقــدِ مِـــحَن بودم
در انتــظارِ تـــو عمری که خـــوب می دانی
کســی که چشـم به راهت نشسته من بودم
کنـــون که لاله ی دلــخونم و...
با نغــمه ی عشــق لحظه ها دلخواه است
لبخــندِ من از بـودن تــو چــون ماه است
از راه رسـیــده فـــــصـلِ پــایــــیز بـیـا !
ای دوست که خوشبختیِ ما در راه است
واژه را در بــغلِ واژه نشــاندم ای عشق
من از آن روز که دل، پایِ دلت باخته ام
تو باشی وغزل صبحم چه عالی است
دو چشمت رنـگِ زیــتونِ شمالی است
برایــت چیـــده ام صـــبحانه ی عشق
بیا پیشــم فقــط جای تـو خالی است
صبح است دوباره شور در جانِ غزل
شـیدایی و عـشق و نور در جانِ غزل
برخـیز و ببین خنده ی مستانه ی گل
گل خنــده کنان ، سرور در جانِ غزل
دلـــم دادم بــه دســتانِ نگاهت
به آن چـشـمانِ زیبــا و سیاهت
جهان غـرقِ تماشـا شد که دارد
گل لبخـند و شـادی روی ماهت
صبح است هوایِ دل ربودن با من
بال و پــرِ احـساس گشودن با من
لطفی کن و تـو فقط بمان یارِ دلم
از تو دو بغل عشـق سرودن با من
نمی توان
حتی از رویای بودن با تو گذشت
تویی که
قلبم به اشتیاق آمدنت می تپد
عاشقانه هایم را بخوان
بگذار
در آرزوی داشتنت
شکوفا شوند
وچشم به راه پرستوهایی باشند
که خبر آمدنت را برایم می آوردند
خوشبختم از اینکه تو شدی یارِ دلِ من
آن هــمدل و همـــراه و هــوادارِ دلِ من
صبح است و پر از خنده ی گلهای بهارم
ای کاش بــیایـی تــــو بـه دیدارِ دلِ من
گره خـــورده نگاهـــت با نــگاهم
تــویـی تنـــها امیــد و تکیه گاهم
دمید از مشرق جـــان نور عشقت
چه سرمستم به هر شام و پگاهم
در شهر دلم تو همچو سلطانی و بس
گلبوته ی عشــق را تــو بارانی و بس
با من تـــو بـمان ای هــمه آرامشِ دل
احوال مـــرا فقط تو می دانی و بس
زیـــــباست تـــمامِ هــــفته هایم با تو
هـــر لحـــظه پـر از نــاز و ادایم با تو
آرامشِ جانی و دلم با تو خوش است
از حســـرت و غــــصه ها رهایم با تو
بین من و تو جهانی از فاصله هاست
هر بی خبری نشانی از فاصله هاست
خشــــکیده اگر بـــاغِ نـــگاهم بی تو
از خلق بَد و خزانی از فاصله هاست
شد بعدِ تو دل یتـیم می دانی تو ؟!
حــالِ غـــزلم وخــیم می دانی تو؟!
از لــحظه ی رفتنــت رباعــی هایم
شــد بر غــمِ تو مقیم می دانی تو؟!
نمی بخشمت هرگز
که طلوعِ زیبایِ لبخندم را
به غروب رساندی
تویی که
تمامِ عاشقانه هایم
با تو به پرواز در می آمد در آسمانِ خیال
آری تو...
هیچ میدانی
حق العشقی به گردنت دارم
هر چند که رفته ای
اما جایی
روزی
باید پس بدهی حقِ دلم را
سهمِ...
ای کاش کــه همـــــراه ِصبـا می بودی
خورشــید وَش و مــاه صبـا می بودی
از فاصــــله ها فاصــــله ها دلگیــــرم
ای کاش تو دلخـــــواه صبـا می بودی
برایـم تــو هـمان یــاری و دلدار
تو را با چشمِ دل می بینم انگار
اگر باشـــی کویـــرِ لحظه هایم
به عشقت می شود مانند گلزار
از نغمه ی مرغان خوش آواز بگو
از یاســمن و یـاس و گل نـاز بگو
امــروز که خندیده گل ســرخ بیا
از آمــدن و مـــانـدن و آغــاز بگو