صبح است و دلم پر از هوایِ عشق است
چون بلبلکان پر از نوایِ عشق است
سرشارِ غزل هستم و دل، کوکِ غزل
این کوکِ دل و غزل ، عطایِ عشق است
بادصبا
خورشید جهان می دَمد از کلبه ی عشق
پروانه دلی می رسد از کلبه ی عشق
هر گوشه پراز لاله و ریحان گشته
عطر غزلی می رسد از کلبه ی عشق
بادصبا
دلگیراست بی تو
ثانیه ثانیه های شب
نفس در سینه ی واژه ها تنگ می شود
و نگاهِ قلمم بی تاب
دفترِ شعرم بی قرار نوشتن
و من همچون حبابی
بیگانه ام با بود و نبودِ خویش
بادصبا
بویِ گل و یاس و نسترن دارد صبح
لبخندِ قشنگِ یاسمن دارد صبح
مستانه تر از چکاوک ای عشق دلم
هر لحظه فقط با تو سخن دارد صبح
بادصبا
هر شب
خیالِ بودنت را
پیوند می زنم
در سکوتی غریب
به سطر سطر عاشقانه هایی که
بال می گشایند در آسمانِ دلتنگی هایم
بادصبا
آهنگ نفسهایت
جاری است
در لحظه طلوع عشق
و در باور خشکیده من
زنده می شود
نفس مسیحایی تو
بادصبا
با خدا دلت باشد ، بی خدا ؛ شوی حیران
مستیِ سحرگاهان ، می کند تو را نالان
ناله از که می داری ، ای دلِ پر از آشوب
کینه می شود با عشق،هرکجا؛ ببین درمان
بادصبا
در کوچه های غم
چون سایه بی صدا
دلمرده بی تو ام
با غصه مبتلا
دیوانه وار عشق
چرخی زنم رها
از بودن و شدن
ای تو ، تو بی وفا
بادصبا
آهوی جانی ، که شد آهو ؛ تو را دیوانه وار
مست ِعشقت، ای که آهو دیدمت؛ آهو نشان
بادصبا
دستِ روزگار، هر دم ؛ میزند به دل ؛ خنجر
یا به دستِ دوستانم ، یا که دشمنی؛ دیگر
بس که خونِ دل خوردم،ازجفا و جور؛ای دوست
می کِشد به سوی دل، غصه بین؛ شبی لشگر
سیلِ اشک ، جاری شد ؛ بر رخِ چو گلگونم
نیمه شب ، بده...
نگاهت آشنا با بارشِ اشک
تو را در خواب میبینم شبانه
شبانه خواب می بینم که با تو
نشستم می نویسم این ترانه
بادصبا
ای عشق ، بیا ؛ ساکنِ دل؛ باز شوی
با باده و می ، با دلِ من ؛ ساز شوی
از چهره ی خود ، پرده برانداز ؛ دمی
تا که در میکده دوست، تو همراز؛ شوی
باز کن پنجره را ، دل بگشا ؛ دلبرکم
آمدم ، با تو...
خواهم به شبِ تار غزل گوی تو باشم
آن دم که دهم جان سر کوی تو باشم
این چیست که از روز ازل بر دل ما شد
خواهم به دور از همه کس سوی تو باشم
بادصبا
شنبه با نازِ دو چشمانِ تو آغازی خوش است
خوش شودحالم که چشمانت مراسازی خوش است
کس نمیداند به جز من راز ِ چشمانِ تو را
ای که همراز منی دل باتو پروازی خوش است
بادصبا
گر تو باشی در کنارم چون گلستان میشوم
در میانِ دلبران چون ماهرویان می شوم
غصه و غم در دلم جایی ندارد هیچگاه
در کنارت ای نگارا ماه تابان می شوم
-بادصبا
زلیخا نیستم ، گر دیده ای؛ حیرانم از عشق
تو گفتی ، یوسفی هستی؛ که درزندانم ازعشق
پر و بالِ دلم ، هم ناتوان ؛ از کار خود شد
که روزوشب، هزاران بار به غم مهمانم از عشق
پریشانم ، شبیه ؛ زلفِ پر تابِ زر افشان
قدح پر کن،...
صبح
طلوع می کند
بر قلبم
و دوست داشتن دوباره ات
سر میزند
چون خورشید
در صبحی دیگر
بادصبا
عاشقانه ترین واژه
باتو، معنا می شود
دوستت دارم
که چون رودی، در سرزمین وجودم پیش می رود
و زیبا می کند، دشت دلم را
سرسبز چون، سبزی بهاران
بادصبا
واژه به واژه می بافم
نام تو را
در ابیات غزلم
ای که رفو
نکرده ای، قلب تکه تکه ام را با نگاهت
بادصبا