پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چند وقت پیش یه جا مهمونی رفتیم سر شام یهو دیدیم زن صابخونه هی سرفه میکنه و نفس بالا نمیاد داد میزنهفاضلاب,فاضلاب,فاضلابما همه نگاهمون رفت سمت دستشویی و حموم گفتیم حتما فاضلابش زد بالا خواستیم در ریم سمت ما نیاد که یهو دیدیم شوهرش براش آب ریخت گفت بخور عزیزم!نگو طرف داشت شوهرشو که اسمشفاضلبود صدا میزد که براش آب بریزه.بدبخت غذا تو گلوش گیر کرده بود!...