متن دلشکستگی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلشکستگی
➷➷➷➷➷ از בرב בلتنگے با ماشین בل ب جاבـہ زבم تا شایـבبا او בر مسیر خاطرات بـہ طور تصاב؋ـے بر خورב کنم..
اما این جاבـہ گویے مسیرش یک طر؋ــہ و خیابانش هم بن بست است …
خسته از غمهای تکراریم، صبری برسان.
تمامِ عمر
در لباسی ماندم
که برای آمدنت دوخته بودم—
و هیچکس نپرسید
چرا اینهمه سال
آماده رفتنم
جایی
نرفتهام
حیــــف باشــــد.
اگر قاتل دلخواه من آن چشم سیاه تو نباشد.
تو غزل های مرا خواندی و دل کندی و رفتی.
عجبت باد، چقدر سنگ دلی.
من از اون آدمام که
اگه کسیو بخوام
تهش همونو میخوام
نه حوصلهی بازی دارم
نه توان شروع دوباره
من یا میمونم
یا برای همیشه میرم
زده بر پای دل، زنجیرِچون وچند، دستِ عقل
اگر عاقل شدن این است، پس دیوانگی بهتر.
وچه دردناک است اندوه درخت
آن زمانی که به اجبار قامتش خم میکند
تاکه ضربه نرساند به دوست که در نزدیکیست
و کج و معوج میشود شکل زیبای تنومند لوندش
و لی آنقدر قوی میماند و دل درگرو ایثار می پیوندد
که لبخندش از میان اندوه نمایان است
چه سخت میگیرد زندگی،
بر چکاوکی؛
که او را توانی نیست؛
تا صداقت سینهاش را،
از حنجرهی پنجره،
پرواز دهد!
دزدیدند صداقت صدایم را؛
و سکوت است آن سوی امواج؛
نیست واکنشی از احساس؛
ره به جایی نیست در کششِ پنجرهها؛
چه نامردند ثانیههای التهاب!
آمدم با تو باشم؛
فقط با تو!
و قلبم را برایت هدیه آوردم؛
در کادویی،
از جنساحساس؛
به رنگ محبّت!
امّا تو...
بازتابیست مرا؛
بازتابیست...
به تلافی شکستن قلبم؛
بازتابیست مرا...
مو پریشانی و من در به در موی پریشان توام.
من از این بی تو بودن های تکراری، بیزارم.
تو خودت خواسته ای باز دلم را ببری
من هنوزم نگرانم که به یغما ببری
تو که طوفانی و ویرانگر و بیرحم شدی
حق نداری که دلم را به تماشا ببری
بیخبر آمدهای بیخبر از من میروی
که در این قصه دلی خسته به فردا ببری
تو که طوفانی و...
به غیراز آینه هرگز قبول باید کرد
نبود حتّی یک آشنا، مقابلِ من
این التهابِ مانده در قلبِ پر از خون
لیلای دل را کرده بس شیدا و مجنون
بی تو هر شب زیر سیل گریه مدفون می شوم
با مرور خاطراتت زار و دلخون می شوم
بی تو در این راه دشوار پای لَنگم می کشم
طعم تلخ بی کسی را بی تو هر شب می چِشم
شکستی، قلبِ چون آیینهام را
دل و، حسّ دلِ بیکینهام را
شدم لیلای مجنونت؛ ولی تو
نکردی، التفاتی، سینهام را
من شاخهی اسیر زمستان سرنوشت
تو مثل برگ تازهی افتاده از بهشت
من ساقهی که سوخته از آه رعد و برق
حالِ مرا نپرس چه خوبم چه بد چه زشت
این لطف قسمت است که کاتب مرا اسیر
اما تورا چو زلف سیاهت رها نوشت
من دلشکسته ام چو یتیم...
هر چه میخواهی بکن، اما تو نشکن دل ما.
در عشق بازی دلم گل پایِ هر دیوانه ریخت
تا که او هم گویِ آتش را بر این گلخانه ریخت
آن شرابی را که من با صبر، کهنه ساختم
چشمِ یک حورینما، امروز در پیمانه ریخت
احتمالا بازهم مغبونِ عشقی دیگرم
#ماه_من شب زلفِ خود را باز و بر ویرانه...
دستِ عاشق را گُلم، پروایِ مُشتی خار نیست
برگِ نرمت خونِ من را ناجوانمردانه ریخت