در سیاهی ظلمت زای ذهنش آواره و سرگردان ، پَرسه می زند این طرف و آن طرف ، در تاریکی وحشت زای ذهنش ، صدایی می آید گوش می دهد، بله ... کوفتن در ! آنچنان می کوبند که انگار گریزان است. شتابان می زند شاید پناهگاهی بیابد. اما... صدا...