شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
من بی حرف،از چَشم و نگاه عاشق شده امبا رویای تو ،درخواب مست و شاعر شده امجاگذاشتم، حَواسی که به صَد منظره بود درمیان فِر گیسوی سیاه ،موج ساحل شده امسورُ ساتی به دلم ،از عَطشت برپاشد چشم در چشم قمر، ماه کامل شده امپای کوبید مثل کودک، دِلَکم از گریهمن دیوانه چه خواهم، باز کافر شده امدر میان خفقان ،خُفتم باز دَم نَزدمسنگ خارا به دَر آوردهُ ساکت شده امدرد عشقی که آتش میزد جان و تنمآب بر شَرَرش ریختمُ، فاخر شده امه...